سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

رمان تابوت خالی- بخش 1

جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ب.ظ

 

 

تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانال‌های تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجه‌ش بودند. نمی‌دونم بعد از مرور چندباره‌ی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما می‌خوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!

و با اولین رمانی که به صورت حرفه‌ای نوشتم و منتشر نکردم... تابوت خالی!

 

«مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود...»

 

 

برای خواندن رمان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

 

تابوت خالی

 


باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم
من میتوانم میشود، آرام تلقین میکنم


حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشود
فکری برای این دل تنهای غمگین میکنم


من می پذیرم رفته ای و بر نمیگردی همین
خود را برای درکِ این صد بار تحسین میکنم
 

از جنب و جوش افتاده ام دیگر نمیگویم به خود
وقتی عروسی میکند، آن میکنم این میکنم

خوابم نمی آید ولی از ترس بیداری به زور
با لطف قرصِ قدَ نقل یک خواب رنگین میکنم


هرچه دعا کردم نشد شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین میکنم

یا میبرم، یا بازهم نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سرخ خود با رنج آذین میکنم

حالا نه تو ما ل منی، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست در عشق گلچین میکنم

کم کم زیادم میروی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم

مریم حیدرزاده (با تلخیص) 

 

***

 

1. ارمغان: 

 

مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود.

کاغذ را که می خواند، چشم هایش به حالت عادی برمی گردد و لبخندی به لبش جا خوش می کند. کاش زودتر از این تنهایی نجاتم دهد. کاش اجازه بدهد سرپناهی پیدا کنم و خیالم آسوده شود. در را تماما باز می کند و می گوید: بفرمایید. ببخشید نشناختم. بفرماید تو رو خدا تعارف نکنید. نه! نه! اونو بذارید. من چمدون تون رو میارم. 

بازوهایم را بغل می کنم و کفش هایم پاشنه دارم در گل ها جلو می کشم. نای بلند کردن قدم هایم را ندارم. با سردرگمی به حیاط بزرگ پر درخت که در تاریکی فرو رفته است، نگاه می کنم و پشت مردی که اسمش را نمی دانم، سنگفرش های شکسته را پشت سر می گذارم تا به خانه برسم. از سکوی جلوی خانه، دریا پیداست که بالا و پایین می رود و موج می کوباند. 

- بفرمایید تو! حتما سردتون شده. بشینید کنار بخاری تا گرم شید. می خواید پالتو رو بدین من؟

سرم را بی حرف به چپ و راست تکان می دهم و گوشه ی مبلی سه نفره جا کز می کنم. مرد جوان چمدانم کوچک قرمزم را کنار دیوار می گذارد و داخل اتاقی می رود. خسته تر از آنم که به تماشای خانه بپردازم. در تاریکی خانه به جوراب های نازک خیسم چشم می دوزم و گل های قالی را می شمارم. کمر درد امانم را بریده و احتیاج به دستشویی رفتن دارم. کاش قفل لب هایم به راحتی گذشته باز می شد. با صدای مرد از جا می پرم و بلافاصله عذرخواهی اش را می شنوم: ببخشید... ترسوندم تون؟ می خواستم ببینم چای می خورید یا قهوه؟

نمی دانم کیست اما مطمئنم نمی تواند کسی که قرار است ببینمش، باشد. وقتی می خواهم جواب بدهم، گلویم آنقدر خشک است که صدایم بالا نمی آید. تک سرفه ای می کنم و می نالم: یکم آب لطفا! آب جوش...

لحظه ای مردد مانده است اما به موهای مدل دار طلایی اش می کشد و به آشپزخانه برمی گردد. برای این که خشکی تنم را از بین ببرم و مهم تر از آن اینجا خوابم نبرد، بلند می شوم و به اطراف خانه نگاه می کنم. صدای زمزمه یی می شنوم که پاهایم را بی اراده ی من به سمت آشپزخانه می کشند.

- نه! نه بابا! نه! آره! نه حالا بیا ببینش. کی می رسی؟ باشه... باشه! نه فقط آب جوش می خواست. فکر کنم هم تشنه ست هم سردشه. زهرمار! چرا می خندی خوب؟ میگم داداش... مطمئنی این خودشه؟ یه جوریه. خیلی شیک و پیکه. لباساشم خیلی گرونه. پالتوش خز مارک داره! مطمئنی آخه این می خواد...؟ باشه بابا! من که چیزی نگفتم. اصلا خودت بیا. من دیگه کاری بهش ندارم. خداحافظ...

با شنیدن خداحافظی اش، آرام به سمت مبل برمیگردم و وسط هال می ایستم. وقتی با لیوان آب بیرون می آید، لبخند گذرایی می زند و می گوید: بفرمایید!

لیوان را از روی پیش دستی برمی دارم و زیر لب تشکر می کنم. همان جرعه ی اول گلویم را ترمیم می کند و خون گرم را به رگ هایم بازمی گرداند. به اطراف نگاهی می کنم و می گویم: اینجا برق ندارید؟

می خندد و جواب می دهد: نه بابا! داریم. ولی داداشم و خانم بزرگ اینجوری بیشتر دوست دارند. میگن روشنایی زیاد، چشم رو می زنه. 

به قاب های بزرگ روی دیوار که طرحشان در این بی نوری، مبهم و نامعلوم است نگاه می کنم و می پرسم: شما برادرشونید؟

- آره. من سام هستم. خودش هم میاد تا چند دقیقه دیگه. معمولا تا دیر وقت می مونه باشگاه. 

به سمت یکی از قاب ها می روم  می پرسم: ایرادی نداره من...؟

- نه! چه ایرادی؟ بفرمایید لطفا!

می خواهد همراهی ام کند اما با صدای ترقی از ورای سقف، زیر لب می گوید: فکر کنم آریو بیدار شده.

به سمت پله ها می دود و من را دوباره به دست تنهایی می سپارد. جلو می روم و انگشتم را روی خطوط برجسته ی تابلو می کشم تا جزء به جزئش را با لامسه کشف کنم.

- ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
پیک امید باش و پیام آور بهار
همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا...

 

صدای محکمی از دل تاریکی می گوید: سایه! هوشنگ ابتهاج!

برمی گردم و به چشم های سیاهی که از ورای عینکی مستطیلی به من زل زده، سلام می دهم. لبخندی می زند و می گوید: سلام خانمِ... ارمغان!

قدمی به جلو برمی دارد و ادامه می دهد: شهرام پارساپور هستم. به خونه ی ما خوش اومدین. در واقع، به خونه ی خودتون...!

 

 

نظرات  (۲)

سلااام

کسی اینجا هست؟

:)

پاسخ:
نمیگم نیست ولی کم هست :))

عزیزم ادامه شو نمی دی؟

متظریما دوست رمان نویسم:)

پاسخ:
ممنون از نگاهتون :)
حتما  وبه زودی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی