سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!

قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 

دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 

دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 

چقدر دوست دارم کسایی که فارغ از اون غرور لعنتی مدت ها بعد میان و چیزی میگن که ثابت می کنه "آره مهم بوده!"

نه که از حس تلخیش کم کنه، نه! فقط مثل آب تلخیش رو رقیق می کنه. 

حالا دارم فکر می کنم وقتی آدم میرن، اونی که می مونه چیکار می کنه؟ اونم میره و یه جای خالی تو دنیا باقی می ذاره که قلا جای دو نفره اونا بوده؟ 

یا اون دومی راه میافته تو خیابونا، با یه هندزفری تو گوشش، بغض می کنه و هر جا میره می بینه خاطره های مشترک اونجا داره خفه اش می کنه؟ 

یا شاید هم خودش رو غرق می کنه تو کار، یه اخم گنده میندازه وسط پیشونی و می خواد ثابت کنه ککش نگزیده که از دستش داده؟

یا شاید هم از عمد میره با همجنسای اون حرف میزنه که اذیتش کنه؟ که بگه لعنت به خودم و تو این زندگی؟!

تو چی...؟

تو بعد رفتنم چیکار می کنی؟

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۰۰
Its Mans