تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانالهای تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجهش بودند. نمیدونم بعد از مرور چندبارهی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما میخوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!
و با اولین رمانی که به صورت حرفهای نوشتم و منتشر نکردم... تابوت خالی!
«مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود...»
برای خواندن رمان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.