گاهی که یادم میاد قرار بود اینجا محلی برای آرشیو کردن نوشته های جدیم باشه، مثل استیکر تلگرام نیشخند خجالت آمیزی تحویل خودم میدم. چون از هدفش خیلی خیلی دور شده! اما این ها احتمالا آخرین نوشته های جدی و کامل شده م هستند...
*عطر خوش گل های غربی
دریافت
حجم: 284 کیلوبایت
*والار در قرن 21 در ماهنامه ی آردا کوئنتا
http://arda.ir/downloads-archive/?did=921
*مقاله ی دنریس تارگرین و تیریون لنیستر در ماهنامه ی آردا کوئنتا
http://arda.ir/downloads-archive/?did=925
این کلیپ از بهترین کلیپایی که در رابطه با دنیای تالکین دیدم...کلیپ نفرین ماندوس! یا شاید پیشگویی ماندوس...
نه به این خاطر که عکس نوشته هاش کار خودم بود. بلکه موضوعش رو خیلی دوست دارم و هنر GreenLeaf گرامی هم بسیار زیباست :)
+عکس نوشته های تکی رو هم بعدا خواهم گذاشت گرچه جذابیت چندانی ندارند.
پس چنین شد که نولدور نفرین شدند... به سبب طغیان در برابر والار، اربابان آردا و ریختن خون خویشان... چه اشک های بی حد و حصر که نخواهید ریخت...
دریافت نفرین ماندوس
حجم: 19.2 مگابایت
هنوز هم به خوبی به یاد دارم...
دخترک بی پناه گمشده
به راستی هیچ چیز نمیدانستی، جز گریستن!
بانوی اشک ها
نامی که برایت برگزیدیم برازنده ات بود
نی نیل...
من دیر زمانیست که در جستجوی آرامشم
چه شد که آن را تنها در چشمان اشک بار تو یافتم؟
جوابش را نمیدانم اما...
از یک چیز اطمینان دارم!
هیچ جنگی برای من به سختی جنگ در میدان چشمان تو نبود
من اژدها به سریم که در هرم آتش عشق اژدها نفس تو میسوزم و برای نبرد با آن، در وجود خود رقص مرگ میکنم
اما اکنون تسلیم شدن و شمشیر افکندن در برابر تو را پیروزمندانه تر میبینم
گفتم عشق...!
عشق چیزی بود که سال ها پیش در دست پدرم دیدم
وقتی که خنجرش را به من هدیه کرد
پدری که پس از آن دیگر دستش هیچ گاه روی شانه ام ننشست
عشق چیزی بود که در نگاه مادرم دیدم
وقتی که برای آخرین بار مرا بدرود گفت
عشق چیزی بود که در آخرین خنده های لالایت دیدم
خواهری که تمام شادی را با خود از این دنیا برد
عشق حتی تکرار نام نیهنور بود
خواهری که تنها نامش را شنیدم
گمان میکردم همه این چیزها رفتهاند اما حالا در وجود تو میبینمشان
عشق چیزی است که در اشک های تو میجویمش... نینیل!
براندیر با تو از سایه ی در تعقیب من سخن گفته است
اما من به تو اطمینان میدهم...
دیر زمانیست که تاریکی مقهور من شده.
من اکنون رو به نور میروم و سایه و نفرین را پشت سر میگذارم!
اکنون جرعت میکنم و به تو میگویم...
اگر دست در دست من نهی و با در این زندگی همراه شوی...
دیگر هیچ چیز، شادمانیم را تهدید نخواهد کرد.
گرچه خود را تورامبار خواندم... من تورینم، پسر هورین!
کسی که بیش از همه برای تو خواستار شادی است
تو که روشنی بخش روزهای تاریک منی
و پایان طلسم زندگی من!
به گمانم تو بیشتر از بقیه این احساس را تجربه کرده باشی!
این حس مبهم تنهایی
میدانی... دور و ورت از آدم پر است اما تو تنهایی. شاید باید آدم خاصی باشد. یا آدمهایی که هستند، واقعی باشند. وقتی باشند و تو را دوست نداشته باشند، وقتی باشند و تو برایشان مهم نباشی، وقتی کم کم به کنج منطقهی زندگی بقیه رانده شوی مثل این است که نباشند و چه بهتر که دیگر تو هم نباشی!
وقتی نباشی، شاید گاهی آرزو کنند که باشی!
گرچه دیگر برایت چنین آرزویی مهم نیست...
فقط دوست داری تنها باشی! واقعا تنها...!
اما از تو چه پنهان بین این آدم ها کسانی هستند که بودند، طفلی آن ها که فدای بقیه میشوند.
شاید روزی دیگر، دوباره باشم.
شاید وقتی که تکلیف بعضی چیزها مشخص شود.
بدانم که هر اتفاقی که افتاد بی تقصیر بودم!
تو میفهمی آناتان! نه؟
در کنار امواج خروشان که نور را بلعیده اند...
در امتداد خط غروب خورشید...
تا ابد میخواند...
نا آرام و سرگشته...
بازمانده ی نسلی از آتش...
صدایش هنوز با جنبش قطرات آب به گوش میرسد...
سوگند به انتها رسید...
تا ابد خلع ید شدید!