هوا رو به خنکی می رود. این را از آنجا می فهمم که وقتی کولر در هال روشن است، من در اتاق باید پتو بردارم. قبلا با وجود کولر باز هم گرم بود. اما الان خنکایی زیر پوستم می دود. فکر اینکه تا چند وقت دیگر هوا سرد می شود و من با ژاکت زیر پتو می خزم دیوانه ام می کند. دوست دارم دست هایم را باز کنم و جست و خیز کنم و داد بزنم: زمستان.... زمستان...
از پاییز فقط بارانش را دوست دارم. اگر بیاید. اما زمستان حتی بدون باران هم دوست داشتنی است چون سرد است. اصلا شوق سرمایش به آدم گرما می دهد. می توانی بفهمی؟
باران که بیاید ماییم و مامان و آش رشته ی گرم که رو به منظره ی باران می چسپد... و محتمل تر از آن نسکافه است که در لیوان مخصوص ماهی شکل خودم بنوشم و خیس از راه پیمایی همیشگی در باران زمزمه کنم یا گاهی بلند بلند بگویم: "سرده" هندزفری هم که داشته باشم ذوقم تکمیل می شود. باید یک روز مناسب، پیاده آمدن از دانشکده تا خانه را امتحان کنم. گرچه، هنوز نمی دانم می توانم یا نه چون از مسافتش چیزی نمی دانم و فقط حدس زده ام بشود!
زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا زیباتر می شود. دنیا تند و اخمو و اشک بار می شود... کابوس هایم مجسم می شوند و اگر به آسمان غران نگاه کنم لحظه ای ذوق و ترسم همزمان می شوند. اما دنیای سرد حتی با ترس و امتحانات و خیس شدن و پا درد گرفتن و لرزیدن هم زیباست. بین خودمان بماند... زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا عاشق می شود!!
منصوره.S