نشستم تو تاریکی و دارم بعد از مدتهای خیلی خیلی طولانی وبلاگ بروز میکنم. همیشه اینجا آخرین مامنم بوده. امشبم پر از دلتنگی بودم و اجساس میکردم هیچکس یا هیچجا این حجم از واژه رو نمیکشه. همین که پا گذاشتم توش و فکر کردم چی بنویسم، همه چیز بهتر شد.
دیالوگ باکس رو پلی کردم. اپیزود "در دنیای تو ساعت چند است" و بعد "اتاق سرد آبی"
و مینویسم...
برام مهم نیست که بعضیها پنهونی میان اینجا رو میخونند. میدونی از چی خوشم میاد...؟ از جسارت! از جنگیدن! از پنهان نشدن...!
من نمیخوام کسی تو خفا به یادم باشه، میخوام تا سر حد مرگ برای هم بجنگیم و بعد مثل بازماندههای جنگ زندگی کنیم، اما تو ایستادی و حلوی خودم جنگیدی... غیر از اینه؟!
میدونم که یه روز فراموش میکنم؛ تو رو، حرفاتو، و دلتنگی و کینهای که نسبت بهت دارم. دلتنگی واسه خودت و کینه از حرفات، مخصوصا اون آخریاش.
می دونی... اون شب حالم خوب نبود، تب داشتم. حرفام شبیه هذیون گفتن بود. ولی حس میکردم تو بدتری؛ روحت مریض شده،درد داری. من میدونستم که میدونی منظورم چیه. میدونستی که از یه جا به بعد هر چی گفتم فقط بابت رفاقتمون بود، که نگران و دلسوزت بودم. اما بازم همه شو خراب کردی، با تهمت زدن به نیت خوبم، به اینکه من چیز دیگه یی تو سرمه، مسمومش کردی!
و این همون چیزیه که نبخشیدم و نمی بخشم،
اما تو چی...؟
حالا پشیمونی...؟
دوست داری برگردی یه سال پیش، پیش کسی که از ته دلش نگرانت بود؟ این روزا کسی رو داری که اونقدر نگرانت باشه؟ و اونقدر دوستت داشته باشه؟ کسی رو داری که بخوای سرتو بگیره تو بغلش، موهاتو نوازش کنه و برات داستان تعریف کنه؟ کسی رو داری که بیدار بمونید و حرفای عجیب عریب بزنید؟ با کسی کارایی انجام میدی که قبلش نکردی؟ کسی که بتونه ازت داستان بسازه؟ کسی داری که حالتو خوب کنه...
اصلا من حالتو خوب میکردم؟
چشمات که میگفت خوبی، میخندیدن، برق میزدن، هی من خودداری میکردم، تو همه رو با اون چشات خبر میکردی. آخرین بارم که دیدمت هم باز میخندیدن اما نه اونقدر عمیق، بعد که دیدی تنها نیستم، دیگه دلخور شدن، دیگه نخندیدن...
همیشه همینی دیگه، نمیجنگی. با اونی که باید، نمیجنگی.
حالا پشیمونی... نه؟