ببار باران...
"من سفر کرده ای دارم که پشتش آب نریخته ام!"
ببار که غبار بشویی از راه...
آدم این حوا سالهاست از پیدا کردنش نا امید شده...
سالهاست که عکس دسته ی چمدان مانده در دستش آخرین عکس آلبوم ذهن خالی من شده...
ببار که آن روز هم باران بود...
که میرفت و پیراهنش لک میشد از خیسی و از موهایش رود جاری بود...
صورت من تمام گریه شد...
سالهاست که پشت سرش میدوم و نمیرسم!
بزن و بشور رنگ آسمان را...
آبی ناشگون است!
باید که سیاه شود!
سالهاست که از جای پا گذاشتن در رد گل کفش هایش خسته شدم...
ببار و بشورش که دیگر دل کنده ام
از خودش ...
از عطرش ...
از یادش ...
از پژواک "خدانگهدار"ش ...
از زمزمه ی "مواظب خودت باش"ش ...
راضی شده ام به یک چتر سیاه!
که با آن در دستم پشت سرش دویدم
"سرما میخوری"
جا گذاشت...
من و چتر را...
نه نبار!
در خیال خیابان های ناتمام شهر قلبم او همیشه در حال رفتن است
نبار باران!
عشقم خیس میشود
دیگر کسی نیست برایش چتر بگیرد
پ.ن : زمانی که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند یکی از آن ها بر کوه مروه و دیگری بر کوه صفا فرود آمد. پس از هفت سال جستجو توانستند یکدیگر را پیدا کنند!