سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است



نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد / نکند میکروفونی داخل جیبم باشد 


نکند این اس ام اس در جایی ثبت شود / نکند گریه ی پشت تلفن ضبط شود 


نکند شاهد دعوامان در ماشین اند / نکند داخل حمام تو را می بینند 


نکند اسم تو را با دهنش بخش کند / نکند راز مرا تلوزیون پخش کند 


نکند میداند آنچه که من میدانم / نکند پس فردا تیتر یک کیهانم... 


نکند رخنه کند در دل ایمانم شک / نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی مرا پست کنند / نکند این همه بد قلب مرا سست کند 


تلخم و حل شده کابوس وجودم در سم / غیر تو از همه ی آدمها میترسم 


همه دانسته و نادانسته جاسوس اند / دست شان حلقه ی دار است و ترا می بوسند 


کاشکی آخر این سوز ... بهاری باشد / کاشکی در بغلت راه فراری باشد 


کاشکی از همه مخفی بشود این شادی / کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی 


کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد / کاشکی باز بخوابیم ولی تا به ابد 


نکند رخنه کند در دل ایمانم شک / نکند لو بدهم اسم ترا زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی مرا پست کنند / نکند این همه بد قلب مرا سست کند 


نکند رخنه کند در دل ایمانت شک / نکند لو بدهی اسم مرا زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی ترا پست کنند / نکند این همه بد قلب ترا سست کند 


                                      (( سید مهدی موسوی ))

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۸
Its Mans

عاشق هیچ گل عجیبى نشو.

پرسید چرا؟ 

جوای داد، خسته میشی، میری، اونوقت اون تنهاتر میشه.


***


هی تویی که در واقع او هستی و حتی در برخورد نزدیک از لفظ شما پایین تر نمی آیی... می خواهم به تو بگویم و نخوانی... میدانی... من جملات بالا را با عمق وجودم درک می کنم. اما من عاشق او که در واقع تو است نشدم. 

من... فقط می خواستم لحظاتی آن گل عجیب را نگاه کنم و بعد به ویترین بعدی بروم یا شاید اگر خیلی از آن خوشم آمد آو را در گلدانی بگذارم و اجازه بدهم از آفتاب و آب استفاده کند. اما او... تنها ماند. من رفتم و او تنهاتر شد. 

میدانی من آدم دل شکستن نیستم. اما همه به من می گویند چقدر آسان دل می شکنی!

اما تو آسان تر از من...

تو جان! از من دلخور نشوی که چرا بی خبر و بی آنکه بخواهی دوستت میدارم، از تو عصبانی میشوم و حتی دلتنگت میشوم. این رسم زندگی است که ما عاشق شویم و تنها بمانیم. کاش لااقل مثل کتاب ها آخر همه ی داستان ها خوش بود... 

اما این جا دنیای تلخ حقیقت است. 

من تو را دوست دارم

تو او را 

و او دیگری را

به این ترتیب همه تنهاییم...

اما در این سرزمین تنهایی ها تو چه عجیب در ضمیر ناخودآگاهم تو شده ای. حال آن که در حقیقت بزرگی آنقدر که نمیتوانم حتی صدایت کنم. 

راستی... تو می دانی که حقیقت با واقعیت متفاوت است؟ 

ممکن است حقیقت ما هم با واقعیتمان متفاوت باشد؟ 

می توانم امید داشته باشم؟ 


۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۸
Its Mans

1 شهریور 1395

سلام بابا لنگ دراز عزیز. 

امیدوارم که حالت خوب باشد و گرمای آفتاب تابستان رو به پایان برایت آزار دهنده نباشد. می توانی حدس بزنی چرا به تو نامه نوشته ام؟ خب من همین الان کتاب بابا لنگ دراز را تمام کردم. برای بار سوم یا شاید چهارم... این کتاب مرا غرق در احساس می کند. از آن دسته کناب هایی است که میخواهم قورتش بدهم. آخر شما را به خدا بابا جان چطور ممکن است نویسنده ای اینقدر صمیمانه و واقعی بنویسد که وقتی می خوانی نتوانی از آن دل بکنی؟ که 196 صفحه به نظرت بسیار کم باشد. دلم می خواست هزار صفحه باشد. واقعا دلم می خواست. حالا هم حقیقتا هوایی شده ام. دلم یک بابا لنگ دراز نی خواهد و در آخر کتاب دلتنگش می شوم که مثل بابا لنگ دراز خودم اصلا وجود خارجی ندارد. اما جین وبستر با خلق تو یک مامن و همدرد برای دلتنگی های تمام دختران به وجود آورد. و شاید حتی پسران!

بابا جان! حقیقتا هوس نامه نوشتن کرده ام و وضع داستان نوشتنم هم بهتر شده یا امیدوارم که شده باشد. تصمیم گرفتم ظهرها نخوابم و کتاب بخوانم تا بعدا اینقدر احساس بی فایده گی و احمق بودن نکنم :| امکان دارد مثل دیشب بزای مدتی درگیر سردرد شوم اما تحمل نیکنم تا عادت شود. فکر میکنم با خوردن قرص، نوشیدنی گرم و اکالیپتوس از پسش بربیایم. برای دانشگاهی که هنوز از قبولیش هم مطمئن نیستم خوب است. هنوز از انتخاب رشته ام عصبانی هستم. آخر چرا باید کارشناسی بهداشت را بالای درسی مثل زیست شناسی بگذارم؟ اگر قبول شدم چه؟ اما خب اهمیت نمیدهم. این زندگی و اعمال خودم است و باید مسئولیت پذیر باشم. مشاور هم که اصرار داشت کارشناسی بهداشت بهتر از آن هاییست که بالاتر زده ام. پس شاید بهتر ایت همینطور بی اهمیت بگذرم. قرار است به مسافرت برویم و نگران کارهایی هستم که مسئولیتشان با من است. باید جمع و جورشان کنم. برای نوشتن داستان هایم هم نگرانم. نکند شوق نویسندگیم به فنا رفته باشد بابا جان؟ 

راستی یادت هست چقدر نسبت به عشق خصومت داشتم؟ البته هنوز هم دارم اما اگر روزی بخواهم کسی را از ته دل دوست داشته باشم او کسی است که حتما دستی به قلم داسته باشد و کتاب خوان باشد. و بین خودمان باشد: بهتر است تالکین و بابا لنگ دراز و سینوهه و بعضی کتاب ها را حتما خوانده باشد. دوست دارم وقتی برایش شعر می خوانم مثل خودم لحظاتی از شدت ذوق بگوید صبر کن و با خنده به جایی خیره شود یا بلند شود و چند قدم بزند و دوباره بشیند و بعد بخواهد که ادامه بدهیم. دوست دارم به مینیون ها بخندد. بفهمد که چرا عاشق حیوان ها هستم و آن ها ارزش هرکاری را دارند. عاشق گریه ها باشد و ته دلش عمیشه علاقه مند به یوار قایق شدن و گشتن روی دریا باشد. نمیخواهم خود پسند و بد اخلاق باشد اما مغرور باشد. و مهمتر از همه دوستم داشته باشد. آن وقت حتی اگر دوستش نداشته باشم از آب نجاتش میدهم. میبینی چقدر احمقانه و بی شرمانه است بابا جان؟

 دلم میخواهد نامه بنویسم. شاید برای شکیبا بنویسم و بعدا یکجا به او بدهم.... تو هم مثل من امیدی داری؟


اردتمند حقیقی تو،

منصوره.S

۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۵
Its Mans