تو و او
عاشق هیچ گل عجیبى نشو.
پرسید چرا؟
جوای داد، خسته میشی، میری، اونوقت اون تنهاتر میشه.
***
هی تویی که در واقع او هستی و حتی در برخورد نزدیک از لفظ شما پایین تر نمی آیی... می خواهم به تو بگویم و نخوانی... میدانی... من جملات بالا را با عمق وجودم درک می کنم. اما من عاشق او که در واقع تو است نشدم.
من... فقط می خواستم لحظاتی آن گل عجیب را نگاه کنم و بعد به ویترین بعدی بروم یا شاید اگر خیلی از آن خوشم آمد آو را در گلدانی بگذارم و اجازه بدهم از آفتاب و آب استفاده کند. اما او... تنها ماند. من رفتم و او تنهاتر شد.
میدانی من آدم دل شکستن نیستم. اما همه به من می گویند چقدر آسان دل می شکنی!
اما تو آسان تر از من...
تو جان! از من دلخور نشوی که چرا بی خبر و بی آنکه بخواهی دوستت میدارم، از تو عصبانی میشوم و حتی دلتنگت میشوم. این رسم زندگی است که ما عاشق شویم و تنها بمانیم. کاش لااقل مثل کتاب ها آخر همه ی داستان ها خوش بود...
اما این جا دنیای تلخ حقیقت است.
من تو را دوست دارم
تو او را
و او دیگری را
به این ترتیب همه تنهاییم...
اما در این سرزمین تنهایی ها تو چه عجیب در ضمیر ناخودآگاهم تو شده ای. حال آن که در حقیقت بزرگی آنقدر که نمیتوانم حتی صدایت کنم.
راستی... تو می دانی که حقیقت با واقعیت متفاوت است؟
ممکن است حقیقت ما هم با واقعیتمان متفاوت باشد؟
می توانم امید داشته باشم؟