سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «از روزمرگی ها» ثبت شده است

-عه یه مورچه. چقدرم گنده ست!

+بکشش!

-نه گناه داره.

+اوف. خب برش دار بندازش تو سطل آشغال.

 (تلاش مداوم برای برداشتنش با چیزی برای قرار دادن درسطل)

-نمیشه. نمیاد.

+میشه. از پهناش بگیر. بره روش بعد بندازش.

-بابا رفت زیر مبل.

+اه! یه مورچه نمی تونی بگیری. خب می کشتیش.

-بابا گناه داره! هنوز که کسیو نخورده من بخوام بکشمش. تازه بخوره هم که اونا نمیمیرند. خدا رو خوش نمیاد.

+ ببین چقدر گنده ست. می دونی چقدر درد می گیره؟

-حالا که رفت.

+ولی دایی اینا شب اینجا میخوابند ممکنه بخورتشون نصف شبی.

-خیلی خب توام. 

(تلاش برای کنار کشیدن مبل و یافتن مورچه)

-بیا ببین نیست. رفته.

+خب اون مبل رو کنار بکش

(کنار کشیدن مبل سه نفره)

-اینجاست. نکنه لونه دارن اینجا؟

+بکشش داره میره. این چوب چیه زیر مبل؟ همین رو بردار بکشش.

(برداشتن چوب و زدن چند باره توی سر مورچه و راه افتادن دوباره ی مورچه)

+بابا محکم بزن. فشار بده.

-اه. نمیشه. سگ جونه نمی میره.

+فشااار بده!

(صدای قرچ)

-اه حالم بهم خورد. فکر کنم از اوناست که بو میده. حالا چوبه رو چیکار کنم؟

+با پشت مبل تمیزش کن بندازش همون جا که بود. چی میندازن زیر مبل آخه!

-عذاب وجدان گرفتم. آخه این که هنوز کسی رو نخورده بود.

+خاک تو سرت!

+باز مثل اون قضیه ی ماهی نکنا!

-خب اون رو هم خیلی تند انداختم تو تنگ. سرش خورد به گوشه ی تنگ و تا چند دقیقه یه جوری شنا می کرد. فکر کنم ضربه مغزی شده بود!

-عذاب وجدان گرفتم!


گوشه ای از مکالمات واقعی من و خودم 


۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۴
Its Mans

عجیبه... نیست؟ تا به حال حافظ رو اینقدر جدی ندیده بودم. انگار پشت سرم ایستاده و میگه گوش کن چی میگم... داره نفست رو می بره... بذار بره تا دستاش رو از بیخ گلوت برداره!


به غزل گفتم نفس آدم...

ادامه ندادم اما با هر مرور اون خاطرات نفسم گرفت. بارها و بارها سینه م سنگین شد و نفسم بالا نیومد و وقتی ازش خواستم برام فال بگیره، حضرت حافظ گفتند: نفس برآمد و از تو کام برنمی آید.

داستان به اینجا ختم نشده و برای اثبات جدیت این حضرت وقتی رفتم تو گروه شعر و ادب هم دیدم باز همین غزلو به عنوان پیام حضرت حافظ! فرستادند. که "نفس برآمد و کام از تو برنمی آید" 

نمی دونم چه حکمتی داره این غزل که حرف دلم رو دو سه بار جار زد. فهمیدم... فهمیدم که داره نفسم رو می گیره...

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۶
Its Mans

امروز، وقتی خبر خودکشی جوان شاعر دانشجو را به خاطر عشقش خواندم برای اولین بار فکر کردم شاید همه ی خودکشی ها هم گناه نباشد. شاید این که خودکشی گناه است را به این خاطر می گویند که فاجعه بودنش را نشان بدهند. این که به ته خط هم اگر رسیدی باید امید داشته باشی که هنوز هم ممکن است زمین بچرخد و این بار روی خوبش سمت تو باشد. اما یک فرد به کجا ممکن است برسد که از تمام امیدواری های دنیا دل بکند؟ آن هم فقط به خاطر یک آدم دیگر؟

یعنی ممکن نیست؟ که خدا آغوش باز کند و بگوید می دانم که دیگر نمی توانستی بمانی... خوش آمدی... اینجا بمان و تمام آن آدم ها را فراموش کن...

  و بعد تازه فهمیدم که خود خودکشی فاجعه نیست! فاجعه آن لحظه ای است که شخصی مرز ماندن و نماندنت در این هستی شود. که جرات به جان خریدن گناهی چنین بزرگ را به آدم بدهد.

وقتی به خودم آمدم دیدم که تمام مدت در پس ذهنم به تو فکر می کردم. این که ممکن است روزی بروی و من...

به گمانم فاجعه یعنی تو!

کدام راه خودکشی درد کمتری دارد؟!


م.S

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
Its Mans

برای اینکه احساس بزرگی نیازی به کارهای خیلی بزرگ نیست. در حقیقت کارهای کوچکند که احساس بزرگی به آدم می دهند. یک پیاده روی تنهایی... کلاس های دانشگاه... بازار رفتن و خرید کردن... کم کم جوانه می زند و احساس نوزده ساله بودن می کنی. احساس خانم تر شدن...


القصه... هنوز منتظر بارانم. هوا خنک تر شده اما دریغ از یک تکه ابر سیاه.

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
Its Mans


شبا خوابتو می بینم.... این یعنی نهایت درد!


*شعر اصلی: تو رو آرزو نکردم... این یعنی نهایت درد!

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۱
Its Mans

قرار بود یه پست بذارم... نمیذارم!

اون نظرات هم حذف شدند. 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۱
Its Mans

هوا رو به خنکی می رود. این را از آنجا می فهمم که وقتی کولر در هال روشن است، من در اتاق باید پتو بردارم. قبلا با وجود کولر باز هم گرم بود. اما الان خنکایی زیر پوستم می دود. فکر اینکه تا چند وقت دیگر هوا سرد می شود و من با ژاکت زیر پتو می خزم دیوانه ام می کند. دوست دارم دست هایم را باز کنم و جست و خیز کنم و داد بزنم: زمستان.... زمستان... 

از پاییز فقط بارانش را دوست دارم. اگر بیاید. اما زمستان حتی بدون باران هم دوست داشتنی است چون سرد است. اصلا شوق سرمایش به آدم گرما می دهد. می توانی بفهمی؟ 

باران که بیاید ماییم و مامان و آش رشته ی گرم که رو به منظره ی باران می چسپد... و محتمل تر از آن نسکافه است که در لیوان مخصوص ماهی شکل خودم بنوشم و خیس از راه پیمایی همیشگی در باران زمزمه کنم یا گاهی بلند بلند بگویم: "سرده" هندزفری هم که داشته باشم ذوقم تکمیل می شود. باید یک روز مناسب، پیاده آمدن از دانشکده تا خانه را امتحان کنم. گرچه، هنوز نمی دانم می توانم یا نه چون از مسافتش چیزی نمی دانم و فقط حدس زده ام بشود!

زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا زیباتر می شود. دنیا تند و اخمو و اشک بار می شود... کابوس هایم مجسم می شوند و اگر به آسمان غران نگاه کنم لحظه ای ذوق و ترسم همزمان می شوند. اما دنیای سرد حتی با ترس و امتحانات و خیس شدن و پا درد گرفتن و لرزیدن هم زیباست. بین خودمان بماند... زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا عاشق می شود!!


منصوره.S

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
Its Mans


من بیشتر از چند ماهه که 4 تا نظر منتظر تایید دارم و نمیدونم باید چی کارشون کنم. و درست همین لحظه که شروع به نوشتن این پست کردم دیدم این احساس رو به صاحباشونم دارم. نمیدونم باید این نظراتو حذف کنم یا تاییدشون کنم. از تاییدشون می ترسم و نمیدونم از چی می ترسم. از دوباره خوندنشون عصبانی میشم. از حذفشون حس بدی بهم دست میده. و تمام اینا راجع به شخصی که نظر گذاشته هم صدق میکنه. از برخورد دوباره باهاش عصبانی میشم. از تاییدش می ترسم و از حذفش حس بدی بهم دست میده.... اسمش "سردرگمی" و "آشفتگی" و یه پست هم دارم که دوست دارم مثل همون با کسی که بهش مربوطه رفتار کنم (تو پست بعدی که رمزدار خواهد بود راجع به اون پست توضیح میدم) 

اما جدا از ااین حرف ها... "شوریدگی" هست. با این کیبورد افتضاح مدام "شودیدگی" نوشته میشه و مجبورم اصلاحش کنم! شوریده شدم که با جسارت میگم "نمیره بیرون!" 


#به_خودم_میخندم

#یه_ صدایی_ میاد_ و_ من_ از_ عمیق_ ترین_ جای_ قلبم_ آرزو_ میکنم_ کاش_ رعد_ و_ برق_ باشه

#تو_هوای_آفتابی!

#اعترافش_ برای_ طبع_ ناسیونالیسمیم_ سخته_ اما_ کاش_ یکم_ شمال_ بودم_ یا_ شمالی

#بارون!

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۵
Its Mans


یک نیمه ی لجباز دارم که خیلی از مواقع اذیتم می کند. مخصوصا مواقع سفر.... وقتی همه آماده ی رفتن می شوند لج می کند و پا بر زمین می کوبد. اول آرام می پرسد: "حتما باید برویم؟" یا "الان هوا هنوز گرم است. نمی شود نرویم؟" 

وقتی می بیند فایده ای ندارد جدی تر می گوید "خیلی خسته ام. خانه را ترجیح می دهم." و در آخر جیغ و داد و پا کوبیدن راه می اندازد که "خودتان بروید. من هیچ جا نمی آیم" 

از آنجا که آخرش مجبور است برود، در طول سفر کمی بغ می کند تا زمانی که زیر زبانش مزه کند و با خود بگوید. "بد هم نیست! چه هوایی... چه آبی... چه درخت هایی... عجب منظره ی خوش عکسی...! "

اما وای به روزهایی که بقیه آماده ی برگشت شوند. می گوید "نرویم. اینجا را دوست دارم. همینجا بمانیم. وسط جنگل... کنار جوی آب... روی پله های آب انبار و قنات... در خانه ی مردم... نرویم... نرویم..." که باز هم کسی گوشش بدهکار نیست. بیچاره تمام راه برگشت را با اینکه می خندد عذاب می کشد و بواخود می گوید " زندگی عجیب و غریب شده! چرا ثباتش را از دست داده؟ من میخواهم همینجا بشینم و دیگر تکان نخورم" و عاقبت هم همان جا می نشیند. از ماشین پیاده می شود و کنار جاده می ماند. دو پاره ام می کند. ماشین ما می رود و او می ماند. گاهی حتی بر می گردد و نگاه های غمگین به مکان هایی پشت سرش می اندازد که ترکشان کرده است. اما نای تنهایی گردش کردن را هم ندارد. غمگین در کنار جاده راه می افتاد تا از سر ناچاری به خانه بیاید. با رد شدن هر ماشین دلش کنده می شود و پا به زمین می کوبد تا کم کم افتان و خیزان به شهر برسد. حالا هم آمده و به من پیوسته اما طفلکی هنوز دلش در جاده است و حتی قبل از آن... گاهی دوباره می گوید "کاش نمی رفتیم سفر" و من سعی می کنم سرگرمش کنم و به کارهایی که لذت بخش است مشغولش کنم. اما هنوز هم گاهی می رود یه گوشه چشم هایش را می بندد و فکر می کند در ماشین در حال حرکت در جاده است. در خیال خودش کنج ماشین در جاده می تازد و با همین رویا چشم می بندد...


منصوره.S

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
Its Mans

نمیدونم چند وقته ننوشتم... نمی دونم اون روزا که برای آخرین بار نوشتم بهتر بودم یا الان... از فاز دپ خوشم نمیاد و دپرس هم نیستم. با این که به نتایج امید ندارم. با اینکه فکر آینده بهم اصلا انگیزه نمیده. با اینکه بهترین دوستام رو ندارم. با اینکه چند روز یه بار بدنم شروع میکنه به آزار دادنم. و با اینکه تو آردا.... اما بازم انگار دپرس نیستم. شایدم نوعی افسردگی باشه. شاید... این که اینقدر بی حس و حال و خنثی شدم. اصلا برام فرق نداره کی رفته کی نرفته. یا این که چه بلایی ممکنه سرشون بیاد. اصلا برام فرق نداره. حوصله ی لوس بازیای تبریک تولد و این چیزا رو هم اصلا ندارم. کلا دارم به آدم مزخرفی تبدیل میشم. انگار دیگه برام فرق نداره کی بودم و حالا کی هستم. و کیا تو زندگیم بودن! 

چی بگم.... جالب به نظر نمیاد.... 

از دو نفر حس تنفر دارم. شایدم نه... اما حرصم میدن.... حتی خاطراتشون... شاید لایق این حرص خوردن نباشند اما به هر حال..... کارایی که کردن باعث این وضع شده... حداقل تو یه مورد من چندان تقصیری ندارم. بنظرم ندارم... بسه.....!

۲ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷
Its Mans