شماره ی 55
-عه یه مورچه. چقدرم گنده ست!
+بکشش!
-نه گناه داره.
+اوف. خب برش دار بندازش تو سطل آشغال.
(تلاش مداوم برای برداشتنش با چیزی برای قرار دادن درسطل)
-نمیشه. نمیاد.
+میشه. از پهناش بگیر. بره روش بعد بندازش.
-بابا رفت زیر مبل.
+اه! یه مورچه نمی تونی بگیری. خب می کشتیش.
-بابا گناه داره! هنوز که کسیو نخورده من بخوام بکشمش. تازه بخوره هم که اونا نمیمیرند. خدا رو خوش نمیاد.
+ ببین چقدر گنده ست. می دونی چقدر درد می گیره؟
-حالا که رفت.
+ولی دایی اینا شب اینجا میخوابند ممکنه بخورتشون نصف شبی.
-خیلی خب توام.
(تلاش برای کنار کشیدن مبل و یافتن مورچه)
-بیا ببین نیست. رفته.
+خب اون مبل رو کنار بکش
(کنار کشیدن مبل سه نفره)
-اینجاست. نکنه لونه دارن اینجا؟
+بکشش داره میره. این چوب چیه زیر مبل؟ همین رو بردار بکشش.
(برداشتن چوب و زدن چند باره توی سر مورچه و راه افتادن دوباره ی مورچه)
+بابا محکم بزن. فشار بده.
-اه. نمیشه. سگ جونه نمی میره.
+فشااار بده!
(صدای قرچ)
-اه حالم بهم خورد. فکر کنم از اوناست که بو میده. حالا چوبه رو چیکار کنم؟
+با پشت مبل تمیزش کن بندازش همون جا که بود. چی میندازن زیر مبل آخه!
-عذاب وجدان گرفتم. آخه این که هنوز کسی رو نخورده بود.
+خاک تو سرت!
+باز مثل اون قضیه ی ماهی نکنا!
-خب اون رو هم خیلی تند انداختم تو تنگ. سرش خورد به گوشه ی تنگ و تا چند دقیقه یه جوری شنا می کرد. فکر کنم ضربه مغزی شده بود!
-عذاب وجدان گرفتم!
گوشه ای از مکالمات واقعی من و خودم