سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حدیث نفس» ثبت شده است

-عه یه مورچه. چقدرم گنده ست!

+بکشش!

-نه گناه داره.

+اوف. خب برش دار بندازش تو سطل آشغال.

 (تلاش مداوم برای برداشتنش با چیزی برای قرار دادن درسطل)

-نمیشه. نمیاد.

+میشه. از پهناش بگیر. بره روش بعد بندازش.

-بابا رفت زیر مبل.

+اه! یه مورچه نمی تونی بگیری. خب می کشتیش.

-بابا گناه داره! هنوز که کسیو نخورده من بخوام بکشمش. تازه بخوره هم که اونا نمیمیرند. خدا رو خوش نمیاد.

+ ببین چقدر گنده ست. می دونی چقدر درد می گیره؟

-حالا که رفت.

+ولی دایی اینا شب اینجا میخوابند ممکنه بخورتشون نصف شبی.

-خیلی خب توام. 

(تلاش برای کنار کشیدن مبل و یافتن مورچه)

-بیا ببین نیست. رفته.

+خب اون مبل رو کنار بکش

(کنار کشیدن مبل سه نفره)

-اینجاست. نکنه لونه دارن اینجا؟

+بکشش داره میره. این چوب چیه زیر مبل؟ همین رو بردار بکشش.

(برداشتن چوب و زدن چند باره توی سر مورچه و راه افتادن دوباره ی مورچه)

+بابا محکم بزن. فشار بده.

-اه. نمیشه. سگ جونه نمی میره.

+فشااار بده!

(صدای قرچ)

-اه حالم بهم خورد. فکر کنم از اوناست که بو میده. حالا چوبه رو چیکار کنم؟

+با پشت مبل تمیزش کن بندازش همون جا که بود. چی میندازن زیر مبل آخه!

-عذاب وجدان گرفتم. آخه این که هنوز کسی رو نخورده بود.

+خاک تو سرت!

+باز مثل اون قضیه ی ماهی نکنا!

-خب اون رو هم خیلی تند انداختم تو تنگ. سرش خورد به گوشه ی تنگ و تا چند دقیقه یه جوری شنا می کرد. فکر کنم ضربه مغزی شده بود!

-عذاب وجدان گرفتم!


گوشه ای از مکالمات واقعی من و خودم 


۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۴
Its Mans