سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

به قول استاد محمود دولت آبادی درد آنجاست که درد را نمی شود به کسی حالی کرد.


اما وقتی به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم خوشبختم. یاد وقت هایی میافتم که دارم به یه چیزی ( حتی یه چیز الکی) قش قش میخندم، بالا و پایین میرم و آخرش میگ وای دلم درد گرفت از بس خندیدم... اشکم در اومد... و این وسط اهل دلی بهم میگه خب حالا اینقدر نخند! یه اتفاق بدی میافته ها!

حالا هم می ترسم با خودم بگم من خوشبختم! یه صدایی تو ذهن خودم میگه یه اتفاق بدی میافته ها!

یعنی ما با یه دنیای حسود طرفیم؟ یا خدایی که میگه کم بخند! نخند! (؟؟)

نمی دونم!

این چیزها همیشه پشت ذهن آدم می مونند.

دلممی خواست تو اینستاگرام یه پست بذارم و بگم سال  95 برای من چطور گذشت! اما اونجا مثل اینجا خلوت نیست. احساس می کنی پشت در قفل صفحه ی مجازیت هم کسی نشسته و داره از سوراخ در نگاهت می کنه. اما اینجا... با این که کاملا عمومیه خلوت خاصی داره. اصلا برام مهم نیست هر پستی که می ذارم چند تا بازدید داره. اما انکار نمی کنم برام مهم کی نمی بینتش. گاهی دوست دارم همه ببینند و در عین حال هیچکس نبینه! اصلا براش رمز بذارم و همه ببینند یا نه رمز نذارم و هیچکس نبینه! به قول جناب مادروس یه پارادوکس عجیبیه! بگذریم (یا بذگریم!) می خواستم اینجا سال 95 رو برای خودم مرور کنم.


-اولین و مهم ترین چیز خانواده مه. من تو شسال های اخیر خیلی بیشتر ارزششون رو فهمیدم. اتفاق خاصی هم باعثش نشد جز گذشت زمان و فکر کردن و شاید عاقلتر شدنم. امسال رو که مرور می کنم یاد لحظات کنار هم بودنمون میافتم و مریض شدنشون. هممون چه حال سختی داشتیم. اشک و درد و نبود هیچ همدمی برای من. دلم می خواست با کسی حرف بزنم. بغلش کنم و گریه کنم. مشکلم نبود اون فرد نبود. مشکل این بود که اون شخص بود اما به عنوان دوست یکبار هم ازم نپرسید حالت چطوره؟ دلت نگرفته؟ نه مثل قدیم ها!


- دومین چیز مهم آردا بود. یادمه اون شبی که بالخره بغضم شکست و زیر گریه زدم. همون شبی که از خودم پرسیدم چرا وسط این همه موج منفی ایستادی و سعی می کنی مثل احمق ها هنوز مثبت فکر کنی؟ و جواب این بود که آردا تبدیل به قسمتی از زندگی من شده. قسمت بزرگی که دوساله هر روز بهش فکر می کنم و من نمی تونم تموم شدنش رو تصور کنم. یاد عوض شدن اسمم میافتم. اطلاعات گرفتنام از بچه ها. نمایه ها. بحثامون. خنده هامون. همکاریامون. فستیوال.ذوق مرگ شدنم بعد از تبریک شیرین. تیم داستان نویسی. گروهای تلگرام. ایفای نقش و آخر از همه... اون پیشنهاد سخت نظارت!

تمام اینا رو تو ذهنم مرور می کنم و می ترسم از روزی که این چیز برام فقط تبدیل به یه خاطره شه و دیگه نبینمش...


-جداشدنم از دوستای دبیرستان: این یه حقیقت غیرقابل انکاره! ما حالا از هم جدا شدیم. شاید چند سال قبل بهم می گفتیم بعد دبیرستان هم رابطه مون رو حفظ می کنیم اما من همون زمان هم که به منفی بافی متهم شدم گفتم که اینطور نمیشه. شاید اون روز فکر نمی کردم شکیبا بمونه و کنکور بده و بعد این همه مدت ما به هم پیام هم ندیم و فقط به جاهایی خالی در زندگی هم تبدیل بشیم!! اونم به خاطر اتفاقی که دوست داشت بیافته و اما نیافتاد و حالا من بهتره مزاحمش نباشم تا به اهدافش برسه! فکر هم نمی کردم کوثر عروسی کنه. و از خودم می پرسم من هم اگه روزی بخوام ازدواج کنم می تونم دلیلی پیدا نکنم که از آشنایی که هیچ، از نامزدی و عقدم بهشون چیزی نگم و بعد هم برای دعوت عروسی به یه کارت و پیام تلگرام بسنده کنم. کوثر جان... ما رو خواهر خودت می دونستی. به خصوص من رو... و بعد هیچ کدوم از اون حرفا رو ثابت نکردی. سمیره می گفت تو از این که نتونستم به عروسیت بیام و باید مراسم دیگه یی می رفتم خیلی ناراحت میشی. اما من مطمئنم که نمیشی دوست من! تو حتی اسم من رو هم یادت نخواهد موند. چون تو یه زندگی جدید و کندن از زندگی قبلی رو انتخاب کردی. این چیزیه که خودت ثابتش کردی. و من هرگز... هرگز! دوستی خودم رو به کسی تحمیل نمی کنم. و واقعا امیدوارم خودم اینکار رو تکرار نکنم.


-بخشی از زندگی سال 95 من هم کنکور و دانشگاه بود. از رشته م بدم نمیاد. فقط دلم میخواد به دردم بخوره و اگر نخورد هم برحال کاری برای ایستادن روی پای خودم پیدا کنم. به بچه های دانشگاه عادت کردم اما خیلی طول میکشه تا بخوام بگم بهشون وابسته ام. گاهی هم از خودم خجالت میکشم که نسبت بهشون سردتر و کم محبت تر هستم.


-بخش خیلی مهم دیگه م هم شما بودین خواهرا... غزل... شیرین... معصومه.... زینب... خودتون می دونید که شما رو تو آردا از همه بیشتر دوست دارم. و خیلی بهتون احساس نزدیکی می کنم. دلم می خواد همتون همیشه کنارم باشید و یه روز، دیگه از جدایی شما نگم. شما همیشه حرف آدم رو می فهمید و هرکدومتون برام یه تکیه گاه مطمئنید :)


26/12/1395

منصوره.S

۲ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۱
Its Mans




یارا تو هم هوایه ما دارا تو هم بشو وفادارا مرا دگر نگهدارا
محبوبم جانا به قلبه ما تو سر دارا کنار ما بمان مانا فقط ما بگو جان
آتش تر باشا مرا به دامنت گیرا بیار از آن جهان هر روز به یاد ما زلیخا را
فقط فقط تو را دارم فقط تویی تو دلدارم به جان تو گرفتارم جانم جان
.

.

.

بیا بیا بیا بگو هوا هوایه ماست چرا چرا نگاه تو دعا برای ماست مرا دعا کن
کجا کجا صدا کنم رسد صدایه ما خدا خدا فقط به تو رسد دعایه ما مرا صدا کن
بیا بیا بیا بگو هوا هوایه ماست چرا چرا نگاه تو دعا برای ماست مرا دعا کن
کجا کجا صدا کنم رسد صدایه ما
خدا خدا فقط به تو رسد دعایه ما
مرا صدا کن مرا دعا کن فقط دعا کن مرا دعا کن



۲ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۸
Its Mans

-عه یه مورچه. چقدرم گنده ست!

+بکشش!

-نه گناه داره.

+اوف. خب برش دار بندازش تو سطل آشغال.

 (تلاش مداوم برای برداشتنش با چیزی برای قرار دادن درسطل)

-نمیشه. نمیاد.

+میشه. از پهناش بگیر. بره روش بعد بندازش.

-بابا رفت زیر مبل.

+اه! یه مورچه نمی تونی بگیری. خب می کشتیش.

-بابا گناه داره! هنوز که کسیو نخورده من بخوام بکشمش. تازه بخوره هم که اونا نمیمیرند. خدا رو خوش نمیاد.

+ ببین چقدر گنده ست. می دونی چقدر درد می گیره؟

-حالا که رفت.

+ولی دایی اینا شب اینجا میخوابند ممکنه بخورتشون نصف شبی.

-خیلی خب توام. 

(تلاش برای کنار کشیدن مبل و یافتن مورچه)

-بیا ببین نیست. رفته.

+خب اون مبل رو کنار بکش

(کنار کشیدن مبل سه نفره)

-اینجاست. نکنه لونه دارن اینجا؟

+بکشش داره میره. این چوب چیه زیر مبل؟ همین رو بردار بکشش.

(برداشتن چوب و زدن چند باره توی سر مورچه و راه افتادن دوباره ی مورچه)

+بابا محکم بزن. فشار بده.

-اه. نمیشه. سگ جونه نمی میره.

+فشااار بده!

(صدای قرچ)

-اه حالم بهم خورد. فکر کنم از اوناست که بو میده. حالا چوبه رو چیکار کنم؟

+با پشت مبل تمیزش کن بندازش همون جا که بود. چی میندازن زیر مبل آخه!

-عذاب وجدان گرفتم. آخه این که هنوز کسی رو نخورده بود.

+خاک تو سرت!

+باز مثل اون قضیه ی ماهی نکنا!

-خب اون رو هم خیلی تند انداختم تو تنگ. سرش خورد به گوشه ی تنگ و تا چند دقیقه یه جوری شنا می کرد. فکر کنم ضربه مغزی شده بود!

-عذاب وجدان گرفتم!


گوشه ای از مکالمات واقعی من و خودم 


۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۴
Its Mans

تو ناگهان از کجا وسط زندگی من افتادی که سال هاست من اینچنین در بهت دیدن ناگهانیت مانده ام؟

از تو گذر می کنم و نگاه نمی کنی

حرف می زنم و عکس العملی نشان نمی دهی

می آیم و سلام نمی دهی

می روم و اصرار نمی کنی

می خندم و تو به خنده ام لبخند هم نمی زنی

من را که می بینی چشم هایت برق نمی زنند

صدایم را که می شنوی نمی گویی شبیه لالایی خواندن ماه است

این حجم از بی تفاوتی در تو واقعا بی سابقه و عجیب است!!


میم.S 


۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۲
Its Mans

عجیبه... نیست؟ تا به حال حافظ رو اینقدر جدی ندیده بودم. انگار پشت سرم ایستاده و میگه گوش کن چی میگم... داره نفست رو می بره... بذار بره تا دستاش رو از بیخ گلوت برداره!


به غزل گفتم نفس آدم...

ادامه ندادم اما با هر مرور اون خاطرات نفسم گرفت. بارها و بارها سینه م سنگین شد و نفسم بالا نیومد و وقتی ازش خواستم برام فال بگیره، حضرت حافظ گفتند: نفس برآمد و از تو کام برنمی آید.

داستان به اینجا ختم نشده و برای اثبات جدیت این حضرت وقتی رفتم تو گروه شعر و ادب هم دیدم باز همین غزلو به عنوان پیام حضرت حافظ! فرستادند. که "نفس برآمد و کام از تو برنمی آید" 

نمی دونم چه حکمتی داره این غزل که حرف دلم رو دو سه بار جار زد. فهمیدم... فهمیدم که داره نفسم رو می گیره...

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۶
Its Mans

من دیگر در سرم فکر نمی کنم... می نویسم!


منصوره.S

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۳
Its Mans

امروز، وقتی خبر خودکشی جوان شاعر دانشجو را به خاطر عشقش خواندم برای اولین بار فکر کردم شاید همه ی خودکشی ها هم گناه نباشد. شاید این که خودکشی گناه است را به این خاطر می گویند که فاجعه بودنش را نشان بدهند. این که به ته خط هم اگر رسیدی باید امید داشته باشی که هنوز هم ممکن است زمین بچرخد و این بار روی خوبش سمت تو باشد. اما یک فرد به کجا ممکن است برسد که از تمام امیدواری های دنیا دل بکند؟ آن هم فقط به خاطر یک آدم دیگر؟

یعنی ممکن نیست؟ که خدا آغوش باز کند و بگوید می دانم که دیگر نمی توانستی بمانی... خوش آمدی... اینجا بمان و تمام آن آدم ها را فراموش کن...

  و بعد تازه فهمیدم که خود خودکشی فاجعه نیست! فاجعه آن لحظه ای است که شخصی مرز ماندن و نماندنت در این هستی شود. که جرات به جان خریدن گناهی چنین بزرگ را به آدم بدهد.

وقتی به خودم آمدم دیدم که تمام مدت در پس ذهنم به تو فکر می کردم. این که ممکن است روزی بروی و من...

به گمانم فاجعه یعنی تو!

کدام راه خودکشی درد کمتری دارد؟!


م.S

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
Its Mans

سلام بابالنگ دراز عزیز

امیدوارم حالت خوب باشد و اگر از احوال من نیز جویا شوی... می گویم ممنون!

نمی توانم بگویم خوبم یا بدم. دوست دارم کسی را که در این مواقع می گوید درست جواب بده. نگو مرسی، ممنون، تشکر... بگو خوبی یا نه. در تمام زندگیم فقط دو نفر این را گفته اند. به گمانم در این زمان احساس می کنی واقعا برای کسی اهمیت داری و آن زمان است که می توانی از ته دلت بگویی خوبم یا بدم. اما من به تو می گویم که من خوبم، چون برای تو می نویسم. و بدم چون به تو فکر می کنم. تو درد و درمانی

بابالنگ دراز عزیز. شماتتم نکن که چرا مثل دیوانه ها حرف می زنم چون این روزها دیگر خودم را عاقل نمی نامم. من فهمیدم که هر آدمی می تواند به سادگی به حماقت برسد. فقط یک کلام.... یک نگاه... یک حرف... رفتن یک نفر... کافیست تا آدم را از خود عاقل و منطقی اش دور کند. امان از آن زمان که دلتنگی فشار بیاورد.... باید دست هایت را به تخت زنجیر کنند و دهانت را هم ببندند وگرنه خودت را به در و دیوار می کوبی و داد می زنی.... داد می زنی.... داد می زنی.... بدون شنیدن هیچ جوابی! و این یعنی معنای واقعی دلتنگی.

در سکوت فکر می کنم. با تو و او که رفته حرف می زنم. گاهی می گویم تقصیر من است. گاهی می گویم تقصیر تو است. گاهی یقه می گیرم و التماس و دعوا می کنم که حرف بزن، بگو تقصیر کیست. این جدایی، این دوری و دلتنگی تقصیر کیست. من؟ تو؟ او؟ سرنوشت؟ 

م.S

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
Its Mans

گاهی که یادم میاد قرار بود اینجا محلی برای آرشیو کردن نوشته های جدیم باشه، مثل استیکر تلگرام نیشخند خجالت آمیزی تحویل خودم میدم. چون از هدفش خیلی خیلی دور شده! اما این ها احتمالا آخرین نوشته های جدی و کامل شده م هستند...


*عطر خوش گل های غربی

دریافت
حجم: 284 کیلوبایت



*والار در قرن 21 در ماهنامه ی آردا کوئنتا

http://arda.ir/downloads-archive/?did=921



*مقاله ی دنریس تارگرین و تیریون لنیستر در ماهنامه ی آردا کوئنتا 

http://arda.ir/downloads-archive/?did=925




۱ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۹
Its Mans

برای اینکه احساس بزرگی نیازی به کارهای خیلی بزرگ نیست. در حقیقت کارهای کوچکند که احساس بزرگی به آدم می دهند. یک پیاده روی تنهایی... کلاس های دانشگاه... بازار رفتن و خرید کردن... کم کم جوانه می زند و احساس نوزده ساله بودن می کنی. احساس خانم تر شدن...


القصه... هنوز منتظر بارانم. هوا خنک تر شده اما دریغ از یک تکه ابر سیاه.

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
Its Mans