سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات



"اسکارلت اوهارا" ی اعصاب خورد کن! دخترک مغرور فقط به فکر خودش است. فقط وقتی به یاد دیگران می افتد که به آن ها نیاز دارد. وقتی به آرامش "آلن" نیاز دارد. یا به انرژی "جرالد"، به عشق "اشلی" یا به پول "رت باتلر"... وقتی کسی نفعی به او نمی رساند، به راحتی کنارش می گذارد و به او پرخاش می کند یا هر طور که دوست دارد با او رفتار می کند. اما یک خوبی دارد و آن، این است که صادق است. با خودش و همه، نقش بازی نمی کند و تظاهر ندارد. اگر پول دوست دارد اظهار می کند که پول دوست دارد و اگر قصد دارد هر کاری کند، آن را انجام می دهد. اسکارلت اوهارا قوی است! از اوج به زیر می افتد و دوباره خود راتکه و پاره می کند تا به اوج برسد. کنج خانه نمی نشیند تا زمان بگذرد و بگذرد... بدبختی ها تلنبار شود... و بدبخت تر شود. اگر بدبخت یا خوشبخت است، فقط به خوشبختی بیشتر فکر می کند. اسکارلت، محکم است. در برابر غریبه ها اشک نمی ریزد و پناه دیگران است. اسکارلت حتی مردهای خانواده اش را هم جمع و جور می کند. شاید بیشترین درک از شخصیت اسکارلت را ملانی و رت باتلر با هم داشتند.


اما "دزیره"... دزیره در عین کاملا متفاوت بودن با اسکارلت با او وجوه مشترکی هم دارد. دزیره هم صادق است. بسیار صادق! در حدی که در خاطراتش می نویسد من در چهارده سالگی ناپلئون را بوسیدم، پیش ژوزف اعتراف می کند در یقه اش پارچه گذاشته، از ضجه زدن روی شانه ی ژان بابتیست می گوید و همچنین از ندانستن آداب و کم اطلاع بودنش. در وهله ی اول این عجیب نیست، اما وقتی در آخر کتاب از موقعیتش می گوید، صداقتش شیرین تر می نماید. دزیره قوی است. با وجود سختی  های زیاد، باز هم بارشان را به دوش می کشد. انگار خستگی نمی شناسد. برای پول تلاش می کند اما پول را نمی پرستد. دزیره برعکس اسکارلت ساده و مهربان است. و مهمتر از همه... شبیه خودم است! در حقیقتش من شبیه او هستم. نمی توانم دلیل بشمارم اما این را کاملا احساس می کنم. حس کودکی و خونسردی همیشگی خودم و دست کم گرفته شدنم از سمت دیگران و اعتماد به نفس گه گاهی خودم. دزیره برایم لمس شدنی است و کاش از نزدیک می شناختمش تا بهترین دوستم می شد. و ژان بابتیست عزیز و ناپلئون! آه این دو تا به اندازه ی خود عالی اند. ناپلئون به نوعی و ژان بابتیست به نوعی دیگر... اما ژان بابتیست برای همسر دزیره بودن و ناپلئون برای معشوق بودن! :)


م.S

۳ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳
Its Mans


شبا خوابتو می بینم.... این یعنی نهایت درد!


*شعر اصلی: تو رو آرزو نکردم... این یعنی نهایت درد!

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۱
Its Mans

قرار بود یه پست بذارم... نمیذارم!

اون نظرات هم حذف شدند. 

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۱
Its Mans

وقتی می خواهم وارد پنل وبلاگ شوم، گزینه یی دارد به نام "من را به خاطر بسپار" من معمولا وقتی با گوشی خودم سر می زنم، این گزینه را می زنم. حوصله اش را ندارم هربار و هربار بگویم من فلانی هستم با رمز فلان. بعضی آدم ها هم اینطور هستند. وقتی به آن ها می رسی باید بگویی من فلانیم. یادت نمی آید؟ من در قلبت یک آدرس ذخیره کرده ام. نشان به آن نشان که رمزش این است. رمز حضورم در قلبت. اما امان از روزی که رمز یادت برود یا او ارور بدهد. امان... امان... دیگر به این سادگی ها نمی شود به آدرست دست یابی حالا هرچقدر هم قسم و آیه بخوری که این مال من است. فقط و فقط مال من... چطور یادت نمی آید؟ کاش آدم ها "مرا به خاطر بسپار" داشتند

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
Its Mans

هوا رو به خنکی می رود. این را از آنجا می فهمم که وقتی کولر در هال روشن است، من در اتاق باید پتو بردارم. قبلا با وجود کولر باز هم گرم بود. اما الان خنکایی زیر پوستم می دود. فکر اینکه تا چند وقت دیگر هوا سرد می شود و من با ژاکت زیر پتو می خزم دیوانه ام می کند. دوست دارم دست هایم را باز کنم و جست و خیز کنم و داد بزنم: زمستان.... زمستان... 

از پاییز فقط بارانش را دوست دارم. اگر بیاید. اما زمستان حتی بدون باران هم دوست داشتنی است چون سرد است. اصلا شوق سرمایش به آدم گرما می دهد. می توانی بفهمی؟ 

باران که بیاید ماییم و مامان و آش رشته ی گرم که رو به منظره ی باران می چسپد... و محتمل تر از آن نسکافه است که در لیوان مخصوص ماهی شکل خودم بنوشم و خیس از راه پیمایی همیشگی در باران زمزمه کنم یا گاهی بلند بلند بگویم: "سرده" هندزفری هم که داشته باشم ذوقم تکمیل می شود. باید یک روز مناسب، پیاده آمدن از دانشکده تا خانه را امتحان کنم. گرچه، هنوز نمی دانم می توانم یا نه چون از مسافتش چیزی نمی دانم و فقط حدس زده ام بشود!

زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا زیباتر می شود. دنیا تند و اخمو و اشک بار می شود... کابوس هایم مجسم می شوند و اگر به آسمان غران نگاه کنم لحظه ای ذوق و ترسم همزمان می شوند. اما دنیای سرد حتی با ترس و امتحانات و خیس شدن و پا درد گرفتن و لرزیدن هم زیباست. بین خودمان بماند... زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا عاشق می شود!!


منصوره.S

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
Its Mans


من بیشتر از چند ماهه که 4 تا نظر منتظر تایید دارم و نمیدونم باید چی کارشون کنم. و درست همین لحظه که شروع به نوشتن این پست کردم دیدم این احساس رو به صاحباشونم دارم. نمیدونم باید این نظراتو حذف کنم یا تاییدشون کنم. از تاییدشون می ترسم و نمیدونم از چی می ترسم. از دوباره خوندنشون عصبانی میشم. از حذفشون حس بدی بهم دست میده. و تمام اینا راجع به شخصی که نظر گذاشته هم صدق میکنه. از برخورد دوباره باهاش عصبانی میشم. از تاییدش می ترسم و از حذفش حس بدی بهم دست میده.... اسمش "سردرگمی" و "آشفتگی" و یه پست هم دارم که دوست دارم مثل همون با کسی که بهش مربوطه رفتار کنم (تو پست بعدی که رمزدار خواهد بود راجع به اون پست توضیح میدم) 

اما جدا از ااین حرف ها... "شوریدگی" هست. با این کیبورد افتضاح مدام "شودیدگی" نوشته میشه و مجبورم اصلاحش کنم! شوریده شدم که با جسارت میگم "نمیره بیرون!" 


#به_خودم_میخندم

#یه_ صدایی_ میاد_ و_ من_ از_ عمیق_ ترین_ جای_ قلبم_ آرزو_ میکنم_ کاش_ رعد_ و_ برق_ باشه

#تو_هوای_آفتابی!

#اعترافش_ برای_ طبع_ ناسیونالیسمیم_ سخته_ اما_ کاش_ یکم_ شمال_ بودم_ یا_ شمالی

#بارون!

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۵
Its Mans


یک نیمه ی لجباز دارم که خیلی از مواقع اذیتم می کند. مخصوصا مواقع سفر.... وقتی همه آماده ی رفتن می شوند لج می کند و پا بر زمین می کوبد. اول آرام می پرسد: "حتما باید برویم؟" یا "الان هوا هنوز گرم است. نمی شود نرویم؟" 

وقتی می بیند فایده ای ندارد جدی تر می گوید "خیلی خسته ام. خانه را ترجیح می دهم." و در آخر جیغ و داد و پا کوبیدن راه می اندازد که "خودتان بروید. من هیچ جا نمی آیم" 

از آنجا که آخرش مجبور است برود، در طول سفر کمی بغ می کند تا زمانی که زیر زبانش مزه کند و با خود بگوید. "بد هم نیست! چه هوایی... چه آبی... چه درخت هایی... عجب منظره ی خوش عکسی...! "

اما وای به روزهایی که بقیه آماده ی برگشت شوند. می گوید "نرویم. اینجا را دوست دارم. همینجا بمانیم. وسط جنگل... کنار جوی آب... روی پله های آب انبار و قنات... در خانه ی مردم... نرویم... نرویم..." که باز هم کسی گوشش بدهکار نیست. بیچاره تمام راه برگشت را با اینکه می خندد عذاب می کشد و بواخود می گوید " زندگی عجیب و غریب شده! چرا ثباتش را از دست داده؟ من میخواهم همینجا بشینم و دیگر تکان نخورم" و عاقبت هم همان جا می نشیند. از ماشین پیاده می شود و کنار جاده می ماند. دو پاره ام می کند. ماشین ما می رود و او می ماند. گاهی حتی بر می گردد و نگاه های غمگین به مکان هایی پشت سرش می اندازد که ترکشان کرده است. اما نای تنهایی گردش کردن را هم ندارد. غمگین در کنار جاده راه می افتاد تا از سر ناچاری به خانه بیاید. با رد شدن هر ماشین دلش کنده می شود و پا به زمین می کوبد تا کم کم افتان و خیزان به شهر برسد. حالا هم آمده و به من پیوسته اما طفلکی هنوز دلش در جاده است و حتی قبل از آن... گاهی دوباره می گوید "کاش نمی رفتیم سفر" و من سعی می کنم سرگرمش کنم و به کارهایی که لذت بخش است مشغولش کنم. اما هنوز هم گاهی می رود یه گوشه چشم هایش را می بندد و فکر می کند در ماشین در حال حرکت در جاده است. در خیال خودش کنج ماشین در جاده می تازد و با همین رویا چشم می بندد...


منصوره.S

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
Its Mans



نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد / نکند میکروفونی داخل جیبم باشد 


نکند این اس ام اس در جایی ثبت شود / نکند گریه ی پشت تلفن ضبط شود 


نکند شاهد دعوامان در ماشین اند / نکند داخل حمام تو را می بینند 


نکند اسم تو را با دهنش بخش کند / نکند راز مرا تلوزیون پخش کند 


نکند میداند آنچه که من میدانم / نکند پس فردا تیتر یک کیهانم... 


نکند رخنه کند در دل ایمانم شک / نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی مرا پست کنند / نکند این همه بد قلب مرا سست کند 


تلخم و حل شده کابوس وجودم در سم / غیر تو از همه ی آدمها میترسم 


همه دانسته و نادانسته جاسوس اند / دست شان حلقه ی دار است و ترا می بوسند 


کاشکی آخر این سوز ... بهاری باشد / کاشکی در بغلت راه فراری باشد 


کاشکی از همه مخفی بشود این شادی / کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی 


کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد / کاشکی باز بخوابیم ولی تا به ابد 


نکند رخنه کند در دل ایمانم شک / نکند لو بدهم اسم ترا زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی مرا پست کنند / نکند این همه بد قلب مرا سست کند 


نکند رخنه کند در دل ایمانت شک / نکند لو بدهی اسم مرا زیر کتک 


نکند نامه ی جعلی ترا پست کنند / نکند این همه بد قلب ترا سست کند 


                                      (( سید مهدی موسوی ))

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۸
Its Mans

عاشق هیچ گل عجیبى نشو.

پرسید چرا؟ 

جوای داد، خسته میشی، میری، اونوقت اون تنهاتر میشه.


***


هی تویی که در واقع او هستی و حتی در برخورد نزدیک از لفظ شما پایین تر نمی آیی... می خواهم به تو بگویم و نخوانی... میدانی... من جملات بالا را با عمق وجودم درک می کنم. اما من عاشق او که در واقع تو است نشدم. 

من... فقط می خواستم لحظاتی آن گل عجیب را نگاه کنم و بعد به ویترین بعدی بروم یا شاید اگر خیلی از آن خوشم آمد آو را در گلدانی بگذارم و اجازه بدهم از آفتاب و آب استفاده کند. اما او... تنها ماند. من رفتم و او تنهاتر شد. 

میدانی من آدم دل شکستن نیستم. اما همه به من می گویند چقدر آسان دل می شکنی!

اما تو آسان تر از من...

تو جان! از من دلخور نشوی که چرا بی خبر و بی آنکه بخواهی دوستت میدارم، از تو عصبانی میشوم و حتی دلتنگت میشوم. این رسم زندگی است که ما عاشق شویم و تنها بمانیم. کاش لااقل مثل کتاب ها آخر همه ی داستان ها خوش بود... 

اما این جا دنیای تلخ حقیقت است. 

من تو را دوست دارم

تو او را 

و او دیگری را

به این ترتیب همه تنهاییم...

اما در این سرزمین تنهایی ها تو چه عجیب در ضمیر ناخودآگاهم تو شده ای. حال آن که در حقیقت بزرگی آنقدر که نمیتوانم حتی صدایت کنم. 

راستی... تو می دانی که حقیقت با واقعیت متفاوت است؟ 

ممکن است حقیقت ما هم با واقعیتمان متفاوت باشد؟ 

می توانم امید داشته باشم؟ 


۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۸
Its Mans

1 شهریور 1395

سلام بابا لنگ دراز عزیز. 

امیدوارم که حالت خوب باشد و گرمای آفتاب تابستان رو به پایان برایت آزار دهنده نباشد. می توانی حدس بزنی چرا به تو نامه نوشته ام؟ خب من همین الان کتاب بابا لنگ دراز را تمام کردم. برای بار سوم یا شاید چهارم... این کتاب مرا غرق در احساس می کند. از آن دسته کناب هایی است که میخواهم قورتش بدهم. آخر شما را به خدا بابا جان چطور ممکن است نویسنده ای اینقدر صمیمانه و واقعی بنویسد که وقتی می خوانی نتوانی از آن دل بکنی؟ که 196 صفحه به نظرت بسیار کم باشد. دلم می خواست هزار صفحه باشد. واقعا دلم می خواست. حالا هم حقیقتا هوایی شده ام. دلم یک بابا لنگ دراز نی خواهد و در آخر کتاب دلتنگش می شوم که مثل بابا لنگ دراز خودم اصلا وجود خارجی ندارد. اما جین وبستر با خلق تو یک مامن و همدرد برای دلتنگی های تمام دختران به وجود آورد. و شاید حتی پسران!

بابا جان! حقیقتا هوس نامه نوشتن کرده ام و وضع داستان نوشتنم هم بهتر شده یا امیدوارم که شده باشد. تصمیم گرفتم ظهرها نخوابم و کتاب بخوانم تا بعدا اینقدر احساس بی فایده گی و احمق بودن نکنم :| امکان دارد مثل دیشب بزای مدتی درگیر سردرد شوم اما تحمل نیکنم تا عادت شود. فکر میکنم با خوردن قرص، نوشیدنی گرم و اکالیپتوس از پسش بربیایم. برای دانشگاهی که هنوز از قبولیش هم مطمئن نیستم خوب است. هنوز از انتخاب رشته ام عصبانی هستم. آخر چرا باید کارشناسی بهداشت را بالای درسی مثل زیست شناسی بگذارم؟ اگر قبول شدم چه؟ اما خب اهمیت نمیدهم. این زندگی و اعمال خودم است و باید مسئولیت پذیر باشم. مشاور هم که اصرار داشت کارشناسی بهداشت بهتر از آن هاییست که بالاتر زده ام. پس شاید بهتر ایت همینطور بی اهمیت بگذرم. قرار است به مسافرت برویم و نگران کارهایی هستم که مسئولیتشان با من است. باید جمع و جورشان کنم. برای نوشتن داستان هایم هم نگرانم. نکند شوق نویسندگیم به فنا رفته باشد بابا جان؟ 

راستی یادت هست چقدر نسبت به عشق خصومت داشتم؟ البته هنوز هم دارم اما اگر روزی بخواهم کسی را از ته دل دوست داشته باشم او کسی است که حتما دستی به قلم داسته باشد و کتاب خوان باشد. و بین خودمان باشد: بهتر است تالکین و بابا لنگ دراز و سینوهه و بعضی کتاب ها را حتما خوانده باشد. دوست دارم وقتی برایش شعر می خوانم مثل خودم لحظاتی از شدت ذوق بگوید صبر کن و با خنده به جایی خیره شود یا بلند شود و چند قدم بزند و دوباره بشیند و بعد بخواهد که ادامه بدهیم. دوست دارم به مینیون ها بخندد. بفهمد که چرا عاشق حیوان ها هستم و آن ها ارزش هرکاری را دارند. عاشق گریه ها باشد و ته دلش عمیشه علاقه مند به یوار قایق شدن و گشتن روی دریا باشد. نمیخواهم خود پسند و بد اخلاق باشد اما مغرور باشد. و مهمتر از همه دوستم داشته باشد. آن وقت حتی اگر دوستش نداشته باشم از آب نجاتش میدهم. میبینی چقدر احمقانه و بی شرمانه است بابا جان؟

 دلم میخواهد نامه بنویسم. شاید برای شکیبا بنویسم و بعدا یکجا به او بدهم.... تو هم مثل من امیدی داری؟


اردتمند حقیقی تو،

منصوره.S

۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۵
Its Mans