من دختری بودم پر از شور و اشتیاق خواندن و کشف کردن. از آن ها که یک کتاب دست می گیرند و دیگر نمی توانی از عمق کلمات و نوشته ها بیرونشان بکشی. از آن ها که یک دسته عروسک یا یک مشت اسباب بازی ولاک و چیزهای دخترانه را کنار می زدند تا بنشینند گوشه ای و با خودشان؛ یا بهتر بگویم شخصیت هایشان حرف بزنند. من می خواوندم؛ اما نه برای کنکور! برای دل خودم...
یکی از این روزها دست تخیلات و دنبال کردن شخصیت هایم با "آردا" آشنایم کرد. بله؛ اسمش آردا بود. هم پیر بود و هم جوان؛ هم شاد بود و هم غمگین. زیبا بود و چشم هایش چنان گیرا که برقش در لحظه میخکوبم کرد. محلش ندادم و رفتم؛ گفتم مگر من از آنها هستم که به هر کسی خو بگیرم؟
اما برگشتم...
برگشتم به این بهانه که نمانم. اما برگشتم و ماندم و خو گرفتم و وقتی به خودم آمدم عاشقش شده بودم. به همین سادگی بود؛ بدون هیچ اصراری از طرف او. همین برق چشم ها و متانت رفتارش برای سرمست شدن کافی بود. کم کم از همه چیز زدم و به بهانه ی عشقش خودم را وقفش کردم. اما حرفل دیگران مثل سوهان روح شد؛ کسانی که به او نیش می زدند مرا عصبانی می کردند و کسانی که ادعای محبتش را داشتند آتش تعصب و حسادت درونم را شعله ور.
عصبانی می شدم و خسته می شدم و حتی گاهی به حال خودم می گذاشتمش. اما وقتی دوباره برمی گشت همان آردای روز اول بود. می شد چند باره و هزار باره از نو شیفته اش شد.
یک روز از خواب بیدار شد و گفت دارم می روم. به همین سادگی! عکسم را بگیر و قاب کن. فقط یک عکس. عکسی که هنوز چشم های گیرا داشت و لبخندی متین به چهره اش بود. اما برگشت؟ می گفت برگشتی در کار نیست...
گاهی که یادم میاد قرار بود اینجا محلی برای آرشیو کردن نوشته های جدیم باشه، مثل استیکر تلگرام نیشخند خجالت آمیزی تحویل خودم میدم. چون از هدفش خیلی خیلی دور شده! اما این ها احتمالا آخرین نوشته های جدی و کامل شده م هستند...
*عطر خوش گل های غربی
دریافت
حجم: 284 کیلوبایت
*والار در قرن 21 در ماهنامه ی آردا کوئنتا
http://arda.ir/downloads-archive/?did=921
*مقاله ی دنریس تارگرین و تیریون لنیستر در ماهنامه ی آردا کوئنتا
http://arda.ir/downloads-archive/?did=925
تا به امروز که از خدا عمر گرفتم...
بعضی داستان ها و کتاب رو صرفا به خاطر موضوعش خوندم و ادامه دادم
بعضی ها رو به خاطر قلم زیبا و لحن روایت جالب نویسنده ...
بعضی ها رو به خاطر شخصیت های دوست داشتنیش ...
و بعضی کتاب ها رو به خطر اتفاقات جالب داستان ...
اما خیلی کم داستان هایی رو پیدا کردم که تمام این ها رو داشته باشه و به این دلیل حسی رو بهم القا کنه که اسمش رو بذارم "لذت" ...نه! "اوج لذت"
حتما هم قرار نیست این اثر خیلی معروف باشه بلکه
میتونه فن فیکشنی ازجناب اله ماکیل کاربر سایت آردا باشه که چند وقت پیش خوندم. یعنی فن فیکشن "بازگشت" باشه.
بی اغراق، اصلا فکر نمیکردم اینقدر جذبم کنه.
مخصوصا اینکه داستان های زیادی رو با این موضوع خونده بودم که جز بازنویسی شده ی "بازگشت ملکور" هیچ کدوم چنگی به دل نزدند. اول هم فکر کردم موضوعش بازگشت به دنیای آرداست اما اینطور نبود. در واقع بنظر من وقتی کسى این موضوع، یعنی بازگشت ارباب پلیدی های آردا رو برای نوشتن انتخاب میکنه دو حالت داره که ترجیح میدم حالتاش رو بازگو نکنم :دی
در مورد کل داستان خب معیارایی که بالا گفتم برای "من" کامل داشت. ممکنه شخص دیگه این نظر رو نداشته باشه! قسمت هایی که راجع به دوران اول و قبلش و دوران چهارم بود نسبت به داستان های خود استاد، که این داستان در چارچوبش بود، خوب پرداخته شده بود. کاری که خودم سعی داشتم تو "عطر خوش گل های غربی" انجام بدم اما فکر نکنم تا این اندازه موفق بوده باشم. ( باید یه بار اون رو هم به روش فراستی نقد کنم :/ و خودم رو کمی بکوبم! ) مشخص بود که روش فکر شده و کار شده و در عین اشاره به نوشته های دیگه توش خلاقیت هم به کار رفته بود.
اما... بیشتر دوست دارم راجع به شخصیت ها بگم...
اول دنیل: یه آدم. کاملا عادی!به شدت پولدار، به شدت خوش قیافه، به شدت خوش تیپ، مغرور، خاص و... نیست. اهل قهرمان بازی نیست. ترس تو وجودش هست. عصبانیت هست. ضعف هست. کنجکاویش در حد هر آدم دیگه یی هست که سالهاست با زندگی روزمره ش عجین شده و واکنشاش هم طبیعیه! اما دست سرنوشت تو موقعیت خاصی قرارش داده و این روند شاید بتونه ازش یه قهرمان بسازه...الان هم نسبتا ساخته و اون مشخصه تغییر کرده. شاید هم در حالت کلی کمی سریع بوده اما با توجه به محدودیت حجم داستان باید باهاش کنار اومد.
ایلین: کمی شهاب وار اومد و رفت. (رفت؟!) کمی شبیه ائووین بود. اما شخصیت ائووین برام باور پذیرتر بود. ایلین سلحشورتر بود و به نظر بدون نقطه ضعف میومد که در مورد ائووین نقاط ضعف و منفی بهتر نشون داده شده بود. اما شخصیت ایلین هم اغراق آمیز نبود. شاید اگه بیشتر بهش پرداخته می شد یا بشه ارتباط باهاش بازم راحت تر بشه. اما به دنیل میومد :دی
گلورفیندل: کاملا به تصوراتم نزدیک بود. خوب و دوست داشتنی و فرمانده! حرف دیگری نیست...
ماگلور: نبود! :دی به تصوراتم نزدیک نبود. در واقع تخریب شدم اصلا... یعنی اگر هم بخوام انصافانه! نگاه کنم خب رفتاراش طبیعیه اما هر کس تصوراتی داره دیگه ._. منم ماگلور رو آدمی (الفی) بسیار آروم فرض میکردم که موقع کشت و کشتار، سوگند خوردن و دزدیدن سیلماریل هم... خب لابد شیطون تو جلدش رفته بود و خودش از روی میل این کارو نکرده بود و الان دیدم خیلی رمانتیک و لطیف در موردش فکر میکردم :/ انتظار نداشتم خشن باشه اما الان دچار سه گانگی شدم. وقتی میخونم قد و بالای ماگلور، ابروهای قرمز مائدروس و صورت عبوس کارانتیر (تصوراتم بعد از خوندن قسمت هایی از بانوی بره تیل به قلم جناب تور) تو ذهنم میاد. جالبه که موهاش هی بلند و مجعد سیاه میشه و هی کوتاه و کم پشت سیاه :|امیدوارم کسی بهم نخنده (کم مخاطبی نعمته ها :دی) میدونم مثل هیولاها میشه اما خب سه گانگیه دیگه والا دست خودم نیست. بگذریم... وقتی میخونمش دلم برای مائدروس تنگ میشه :(( کاش زنده بود! هی روزگار... وقتی اومد کمک دنیل که آدانل رو خاک کنه، دوست داشتم دست بذارم رو شونه ش (به چشم برادری) و بگم دمت گرم دادا! مرامتو عشقه! وقتی هم که که منتظر مورگوت بود حالت جالبی داشت و مرگش هم...
برحال ماگلور نقطه ثقل داستان بود برام!
و در آخر...
پدربزرگ: واقعا شبیه پدربزرگ ها بود...نقطه ی خاص داستان! همیشه دلم برای اورک ها میسوخت، برای پاکی از دست رفته شون اما هرگز نتونستم خوب درکشون کنم. مثل رفتار شخصیت های دیگه دلسوزیم همراه با تنفر بود اما الان نظرم عوض شد. جالبیش اینجاست که پدربزرگ هم شخصیت اغراق شده یی نبود. به اندازه اورک بودنش بد بود. کاملا خوب و پاک نبود اما... مظلوم بود. حق داشت. به کدوم گناه پاکی و زیباییش رو از دست داد؟ و در برابر پاکی از دست رفته ش چه دلداری از خویشان و خدایان دید؟ هیچ!
به خاطر اتفاقی که خودش مسببش نبود پس زده شد. کجا رو داشت بره جز پیش کسی که ازش متنفر بود و میترسید؟ اینجا چقدر خوب این حرف استاد روایت شده بود. به هر حال اونقدری تاثیر گذار بود که من به خاطرش اشک بریزم. به خاطر یک "اورک" اونم من که برای هیچ کدوم از شخصیت های آردا اینطور اشک نریختم...
مظلوم و تنها بود و مظلوم و تنها مرد...
و شاید اوج داستان آدانل اون نوشته ی ماگلور بر سر قبرش بود... اینجا الفی آرمیده است...!
درآخر آخر... مشک آن است که خود ببوید!
نه آن که عطار بگوید!
برای خوندن فن فیکشن بازگشت به لینک ها مراجعه کنید. (به روش الن ;) )
پ.ن: عکس تزئینیست و انتخاب خودم برای متن!
پ.ن: چقدر راحت و شیرینه اینجا نوشتن!
#هر_ کسی_ کاو_ دور_ ماند_ از_ اصل_ خویش باز_ جوید _ روزگار_ وصل_ خویش
#اصل_مورگوت_کجاست؟
م.S
این کلیپ از بهترین کلیپایی که در رابطه با دنیای تالکین دیدم...کلیپ نفرین ماندوس! یا شاید پیشگویی ماندوس...
نه به این خاطر که عکس نوشته هاش کار خودم بود. بلکه موضوعش رو خیلی دوست دارم و هنر GreenLeaf گرامی هم بسیار زیباست :)
+عکس نوشته های تکی رو هم بعدا خواهم گذاشت گرچه جذابیت چندانی ندارند.
پس چنین شد که نولدور نفرین شدند... به سبب طغیان در برابر والار، اربابان آردا و ریختن خون خویشان... چه اشک های بی حد و حصر که نخواهید ریخت...
دریافت نفرین ماندوس
حجم: 19.2 مگابایت
هنوز هم به خوبی به یاد دارم...
دخترک بی پناه گمشده
به راستی هیچ چیز نمیدانستی، جز گریستن!
بانوی اشک ها
نامی که برایت برگزیدیم برازنده ات بود
نی نیل...
من دیر زمانیست که در جستجوی آرامشم
چه شد که آن را تنها در چشمان اشک بار تو یافتم؟
جوابش را نمیدانم اما...
از یک چیز اطمینان دارم!
هیچ جنگی برای من به سختی جنگ در میدان چشمان تو نبود
من اژدها به سریم که در هرم آتش عشق اژدها نفس تو میسوزم و برای نبرد با آن، در وجود خود رقص مرگ میکنم
اما اکنون تسلیم شدن و شمشیر افکندن در برابر تو را پیروزمندانه تر میبینم
گفتم عشق...!
عشق چیزی بود که سال ها پیش در دست پدرم دیدم
وقتی که خنجرش را به من هدیه کرد
پدری که پس از آن دیگر دستش هیچ گاه روی شانه ام ننشست
عشق چیزی بود که در نگاه مادرم دیدم
وقتی که برای آخرین بار مرا بدرود گفت
عشق چیزی بود که در آخرین خنده های لالایت دیدم
خواهری که تمام شادی را با خود از این دنیا برد
عشق حتی تکرار نام نیهنور بود
خواهری که تنها نامش را شنیدم
گمان میکردم همه این چیزها رفتهاند اما حالا در وجود تو میبینمشان
عشق چیزی است که در اشک های تو میجویمش... نینیل!
براندیر با تو از سایه ی در تعقیب من سخن گفته است
اما من به تو اطمینان میدهم...
دیر زمانیست که تاریکی مقهور من شده.
من اکنون رو به نور میروم و سایه و نفرین را پشت سر میگذارم!
اکنون جرعت میکنم و به تو میگویم...
اگر دست در دست من نهی و با در این زندگی همراه شوی...
دیگر هیچ چیز، شادمانیم را تهدید نخواهد کرد.
گرچه خود را تورامبار خواندم... من تورینم، پسر هورین!
کسی که بیش از همه برای تو خواستار شادی است
تو که روشنی بخش روزهای تاریک منی
و پایان طلسم زندگی من!
سالهاست که تو رفتهای و من در این جنگلها در جستجوی کمرنگترین ردپایی از تو گم شدهام
اکنون آن خاطراتِ دور، تنها رویایی شیرین بنظر میرسند
تو کجایی بانوی بهار دوریات...؟
در باورم نمیگنجد دیگر هیچگاه مرا به تماشای رقصت مهمان نکنی، و من تمام عشقم را در صدای نیام، پیشکش قدم هایت نکنم!
درختان بعد از تو خشکیدند و گل ها پژمردند
پاییزان رفتند و زمستانها از پی آن
بهار مُرد
چرا که طراوت زمین در وجود تو مسکن گزیده بود
تو کجایی جوهر زندگانی دنیا...؟
آن فانی که دست در دستش گذاشتی، تو را برد...
اما به کجا؟
همهجا را گشتهام و تو هیچ کجا نیستی!
شاید اکنون در ورای مرزهای این جهانی
شاید فراموشم کردهای
شاید که بعد از این ما را دیدار دیگری نیست
پس دوباره نی میزنم و امید دارم که باد صدای آوازش را به گوشت برساند
لوتین
دختر تاریک و روشن
باشد که باد تو را پیدا کند
بعد از درگذشت من از این جنگلها که تماما بوی تو را دارند...!
در کنار امواج خروشان که نور را بلعیده اند...
در امتداد خط غروب خورشید...
تا ابد میخواند...
نا آرام و سرگشته...
بازمانده ی نسلی از آتش...
صدایش هنوز با جنبش قطرات آب به گوش میرسد...
سوگند به انتها رسید...
تا ابد خلع ید شدید!