سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «پشت میزی» ثبت شده است

سلام بابالنگ دراز عزیز

امیدوارم حالت خوب باشد و اگر از احوال من نیز جویا شوی... می گویم ممنون!

نمی توانم بگویم خوبم یا بدم. دوست دارم کسی را که در این مواقع می گوید درست جواب بده. نگو مرسی، ممنون، تشکر... بگو خوبی یا نه. در تمام زندگیم فقط دو نفر این را گفته اند. به گمانم در این زمان احساس می کنی واقعا برای کسی اهمیت داری و آن زمان است که می توانی از ته دلت بگویی خوبم یا بدم. اما من به تو می گویم که من خوبم، چون برای تو می نویسم. و بدم چون به تو فکر می کنم. تو درد و درمانی

بابالنگ دراز عزیز. شماتتم نکن که چرا مثل دیوانه ها حرف می زنم چون این روزها دیگر خودم را عاقل نمی نامم. من فهمیدم که هر آدمی می تواند به سادگی به حماقت برسد. فقط یک کلام.... یک نگاه... یک حرف... رفتن یک نفر... کافیست تا آدم را از خود عاقل و منطقی اش دور کند. امان از آن زمان که دلتنگی فشار بیاورد.... باید دست هایت را به تخت زنجیر کنند و دهانت را هم ببندند وگرنه خودت را به در و دیوار می کوبی و داد می زنی.... داد می زنی.... داد می زنی.... بدون شنیدن هیچ جوابی! و این یعنی معنای واقعی دلتنگی.

در سکوت فکر می کنم. با تو و او که رفته حرف می زنم. گاهی می گویم تقصیر من است. گاهی می گویم تقصیر تو است. گاهی یقه می گیرم و التماس و دعوا می کنم که حرف بزن، بگو تقصیر کیست. این جدایی، این دوری و دلتنگی تقصیر کیست. من؟ تو؟ او؟ سرنوشت؟ 

م.S

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
Its Mans

عاشق هیچ گل عجیبى نشو.

پرسید چرا؟ 

جوای داد، خسته میشی، میری، اونوقت اون تنهاتر میشه.


***


هی تویی که در واقع او هستی و حتی در برخورد نزدیک از لفظ شما پایین تر نمی آیی... می خواهم به تو بگویم و نخوانی... میدانی... من جملات بالا را با عمق وجودم درک می کنم. اما من عاشق او که در واقع تو است نشدم. 

من... فقط می خواستم لحظاتی آن گل عجیب را نگاه کنم و بعد به ویترین بعدی بروم یا شاید اگر خیلی از آن خوشم آمد آو را در گلدانی بگذارم و اجازه بدهم از آفتاب و آب استفاده کند. اما او... تنها ماند. من رفتم و او تنهاتر شد. 

میدانی من آدم دل شکستن نیستم. اما همه به من می گویند چقدر آسان دل می شکنی!

اما تو آسان تر از من...

تو جان! از من دلخور نشوی که چرا بی خبر و بی آنکه بخواهی دوستت میدارم، از تو عصبانی میشوم و حتی دلتنگت میشوم. این رسم زندگی است که ما عاشق شویم و تنها بمانیم. کاش لااقل مثل کتاب ها آخر همه ی داستان ها خوش بود... 

اما این جا دنیای تلخ حقیقت است. 

من تو را دوست دارم

تو او را 

و او دیگری را

به این ترتیب همه تنهاییم...

اما در این سرزمین تنهایی ها تو چه عجیب در ضمیر ناخودآگاهم تو شده ای. حال آن که در حقیقت بزرگی آنقدر که نمیتوانم حتی صدایت کنم. 

راستی... تو می دانی که حقیقت با واقعیت متفاوت است؟ 

ممکن است حقیقت ما هم با واقعیتمان متفاوت باشد؟ 

می توانم امید داشته باشم؟ 


۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۸
Its Mans

1 شهریور 1395

سلام بابا لنگ دراز عزیز. 

امیدوارم که حالت خوب باشد و گرمای آفتاب تابستان رو به پایان برایت آزار دهنده نباشد. می توانی حدس بزنی چرا به تو نامه نوشته ام؟ خب من همین الان کتاب بابا لنگ دراز را تمام کردم. برای بار سوم یا شاید چهارم... این کتاب مرا غرق در احساس می کند. از آن دسته کناب هایی است که میخواهم قورتش بدهم. آخر شما را به خدا بابا جان چطور ممکن است نویسنده ای اینقدر صمیمانه و واقعی بنویسد که وقتی می خوانی نتوانی از آن دل بکنی؟ که 196 صفحه به نظرت بسیار کم باشد. دلم می خواست هزار صفحه باشد. واقعا دلم می خواست. حالا هم حقیقتا هوایی شده ام. دلم یک بابا لنگ دراز نی خواهد و در آخر کتاب دلتنگش می شوم که مثل بابا لنگ دراز خودم اصلا وجود خارجی ندارد. اما جین وبستر با خلق تو یک مامن و همدرد برای دلتنگی های تمام دختران به وجود آورد. و شاید حتی پسران!

بابا جان! حقیقتا هوس نامه نوشتن کرده ام و وضع داستان نوشتنم هم بهتر شده یا امیدوارم که شده باشد. تصمیم گرفتم ظهرها نخوابم و کتاب بخوانم تا بعدا اینقدر احساس بی فایده گی و احمق بودن نکنم :| امکان دارد مثل دیشب بزای مدتی درگیر سردرد شوم اما تحمل نیکنم تا عادت شود. فکر میکنم با خوردن قرص، نوشیدنی گرم و اکالیپتوس از پسش بربیایم. برای دانشگاهی که هنوز از قبولیش هم مطمئن نیستم خوب است. هنوز از انتخاب رشته ام عصبانی هستم. آخر چرا باید کارشناسی بهداشت را بالای درسی مثل زیست شناسی بگذارم؟ اگر قبول شدم چه؟ اما خب اهمیت نمیدهم. این زندگی و اعمال خودم است و باید مسئولیت پذیر باشم. مشاور هم که اصرار داشت کارشناسی بهداشت بهتر از آن هاییست که بالاتر زده ام. پس شاید بهتر ایت همینطور بی اهمیت بگذرم. قرار است به مسافرت برویم و نگران کارهایی هستم که مسئولیتشان با من است. باید جمع و جورشان کنم. برای نوشتن داستان هایم هم نگرانم. نکند شوق نویسندگیم به فنا رفته باشد بابا جان؟ 

راستی یادت هست چقدر نسبت به عشق خصومت داشتم؟ البته هنوز هم دارم اما اگر روزی بخواهم کسی را از ته دل دوست داشته باشم او کسی است که حتما دستی به قلم داسته باشد و کتاب خوان باشد. و بین خودمان باشد: بهتر است تالکین و بابا لنگ دراز و سینوهه و بعضی کتاب ها را حتما خوانده باشد. دوست دارم وقتی برایش شعر می خوانم مثل خودم لحظاتی از شدت ذوق بگوید صبر کن و با خنده به جایی خیره شود یا بلند شود و چند قدم بزند و دوباره بشیند و بعد بخواهد که ادامه بدهیم. دوست دارم به مینیون ها بخندد. بفهمد که چرا عاشق حیوان ها هستم و آن ها ارزش هرکاری را دارند. عاشق گریه ها باشد و ته دلش عمیشه علاقه مند به یوار قایق شدن و گشتن روی دریا باشد. نمیخواهم خود پسند و بد اخلاق باشد اما مغرور باشد. و مهمتر از همه دوستم داشته باشد. آن وقت حتی اگر دوستش نداشته باشم از آب نجاتش میدهم. میبینی چقدر احمقانه و بی شرمانه است بابا جان؟

 دلم میخواهد نامه بنویسم. شاید برای شکیبا بنویسم و بعدا یکجا به او بدهم.... تو هم مثل من امیدی داری؟


اردتمند حقیقی تو،

منصوره.S

۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۳۵
Its Mans

 

 

 

 

 

دانی از زندگی چه میخواهم...
من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود...

بار دیگر تو، بار دیگر تو

***

به به! به به! حضرت "عشق" محترم. بفرمایید یک فنجون چای! (اسمایل هل دادن فنجان چای به سمت عالی جناب) چی؟ چرا دارم چپ چپ نگاهت میکنم؟ نه دوست عزیز! من کلا نگاهم اینطوریه. بله!
خب... باشه بابا جان... بریم سراغ گفت و گومون. لازم نیست اینقدر غر بزنی که سرت شلوغه و هزار جا باید سر بزنی. منم عاشق چشم و ابروی شما نیستم که چای و گفت و گو رو بهونه کنم تا ببینمت. بله؟ دیگه چی؟ نه عزیز این وصله ها به ما نمیچسپه... من از اوناش نیستم که مشتاق دیدار تو باشم و همش از خدا بخوامت. چه از خود راضی! بذار بریم سر اصل مطلب. چایت سرت نشه حضرت عشق!
اول از خودم شروع کنم و رک و پوست کنده بهت بگم اصلا از شما خوشم نمیاد. من ذات واقعیت رو میبینم. اینقدر بی رحمی که کلی آدم رو بدبخت کردی و عین خیالت نیست. والا! چقدر هم خونسرد داری چای مینوشی. میدونی چند نفر به خاطر تو خودکشی کردند؟ یا چند نفر دیگران رو کشتند؟ چند تا آدم رو بی کس کردی؟ ای بابا! صداتو بیار پایین. خب راست میگم. یکیش خود من! داری تمام دوستام رو ازم می گیری دیگه! اما خدا شاهده دست بذاری رو خونواده م همین یه ذره حرمت و احترامت رو هم نگه نمیدارم. من جوونم و گستاخ؟! اصلا شما خودت چند سالته؟ چند؟! به قدمت آدمی؟ یعنی آدم و حوا هم عاشق بودند؟ خب آخه اون دو نفر که چاره ای جز انتخاب همدیگه نداشتند. نه دیگه! اغراق نکن! چطور شما هدیه ی خدا به انسانی؟ نه. قبول ندارم.
ببین شما بدجنسی! ظالمی! یه آدم همه چی تموم رو فرض کن. زیبا... باهوش... ثروتمند و... وقتی میبینی هیچ نقطه ضعف بزرگی نداره میری سراغش و تمام! به یه آدم دیگه وصلش میکنی و واسش یه نقطه ضعف خیلی بزرگ میسازی! احمقش میکنی! غرورش رو میشکنی! بخاطر چی؟ که ثابت کنى قدرتمندی! یا اصلا به اون آدمای هیچی ندار چیکار داری؟ بذار تو نداریش بمیره. میری سراغش که چی؟ چایت رو تلخ نخور جناب! قند بفرما... داشتم میگفتم... دهه... دروغ که نمیگم! حقیقت تلخه دیگه. عجب چرا میخندی جناب؟ نه بابا! آخه چطور حقیقتم جلوی تو کم میاره؟ (اسمایل سر کشیدن چای سرد و تلخ)... راستش رو بخوای آبم باهات تو یه جوب نمیره! یه وقت دیگه؟ فکرنکنم. اما باشه! اگه بازم حرف داشتم باهات، همینجا بهت خبر میدم . دفعه ی بعد نسکافه بزنیم. نه! نه! عمرا اگه بذارم. خودم حساب میکنم... یادت نره سمت من و خونوادم نیای جناب.
نخیر! پشیمون نمیشم.
خدا نگهدار... تا بعد...

 

 

 

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶
Its Mans
 
 

آناتان جان...

به گمانم تو بیشتر از بقیه این احساس را تجربه کرده باشی!
این حس مبهم تنهایی
می‌دانی... دور و ورت از آدم پر است اما تو تنهایی. شاید باید آدم خاصی باشد. یا آدم‌هایی که هستند، واقعی باشند. وقتی باشند و تو را دوست نداشته باشند، وقتی باشند و تو برایشان مهم نباشی، وقتی کم کم به کنج منطقه‌ی زندگی بقیه رانده شوی مثل این است که نباشند و چه بهتر که دیگر تو هم نباشی!
وقتی نباشی، شاید گاهی آرزو کنند که باشی!
گرچه دیگر برایت چنین آرزویی مهم نیست...
فقط دوست داری تنها باشی! واقعا تنها...!
اما از تو چه پنهان بین این آدم ها کسانی هستند که بودند، طفلی آن ها که فدای بقیه میشوند.
شاید روزی دیگر، دوباره باشم.
شاید وقتی که تکلیف بعضی چیزها مشخص شود.
بدانم که هر اتفاقی که افتاد بی تقصیر بودم!
تو میفهمی آناتان! نه؟

 

 

 

 

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۳
Its Mans

    

منصوره جان!امروز 18 ساله میشوی.
 

باورها و افکار متفاوتی در مورد این روز داشتی.و همچنین در مورد خودت در این روز...که بالغ میشوی و حق رای و گواهینامه و دیپلم و کنکور و...

امروز فصل قانونی شدن توست عزیزم.دلم نیامد برایت نامه ای ننویسم و اولین کادویت را من ندهم.من که بعد از خدا از همه به تو نزدیک ترم.خب دختر قانونی...دختر حمایت شده ی نامیرا...تو اوج گرما و حرارتی!با توام!

بگو چه چیزهایی یاد گرفتی؟اگر نمیدانی من میگویم.تو تا امروز تجربه های زیادی به دست آوردی.تلخ بودند اما مست حقیقتت کردند.شاید به نظر هیچکس انسان موفقی نباشی اما خودم و خودت میدانیم که چندان هم ناموفق نیستی.شاید هیچکس دوستت نداشته باشد اما خدا و من که داریم.ما این فصل تازه را باور داریم.چون تو هنوز همان دختر بینظیری عزیزم! تو هنوز هم اراده و غرور و جسارتت را داری و میتوانی از آن ها استفاده کنی...

دخترک 18 ساله اگر زمین خورده ای بایست!اگر ایستاده ای راه برو!اگر راه میروی بدو!اگر میدوی پرواز کن!در آسمان زندگیت به کمال برس دلبندم!

که تو همانی که خود میدانی!

چه زود گذشت...18 سال!

شاید روزی چشم بر هم بزنی و 78 ساله شوی.پیرزنی تنها در گوشه ای از این جهان بزرگ و برایت آرزو میکنم آن روز به بهترین هایی که استحقاقش را داشتی رسیده باشی.برایت آرزو میکنم پاک بمیری چون نوزادیت و سربلند پیش خالقت برگردی.سرت را همیشه بالا بگیر و اشک نریز!برای چیزی که ارزشش را ندارد...

غرور و عزت نفست را به هیچ نباز و خود را گم نکن!

تلاش کن باطنت زیبا باشد و نه ظاهرت که ظاهر فانی است و آن روح پاک توست که میماند.

تلاش کن و موفق و دست بگیر از کسی که به هرگونه به تو نیاز دارد. منتظر خوشی نباش بلکه دنبالش برو و به خاطر بسپار حرف دیگران بی اهمیت ترین چیز در این دنیاست.

میدانم مثل سال های قبل در قید و بند تولد و تبریکاتش نیستی و ترجیح میدهی کادو و تبریک هم دریافت نکنی اما اجازه بده اولین کادوی امسالت شعری از طرف من باشد :)

 

نیستیم!

به دنیا می آییم

عکس یک نفره میگیریم

بزرگ میشویم!

عکس دو نفره میگیریم

پیر میشویم!

عکس یک نفره میگیریم

و بعد باز دوباره...

نیستیم! 

 

  منصوره.S  

 

18/5/1394

 

 

 

 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۵۲
Its Mans