سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «نقد (؟!)» ثبت شده است



شما فرصت کافی داشتید. واقعیت شما به ما تعلق دارد. ما الهی ایم و از پیش مرده ایم کوچ نشین های واقعیت دیگر. ما زخم خوردیم و ایستادیم. هیچ عامل دیگری نیست. هر کدام از شما که بخواهیم را برمی گزینیم. هر صفتی که می خواهیم. هر چهره ای. هر صورتی صاحبان کوانتاهاا

ما زخم خورده ایم و ایستاده ایم. جهان ما مرد و بدل به اعداد شدیم. ما در زمان ایستادیم. ما همه ی حالت ها. ما واقعیت های دیگر را می دزدیم و هرگز ابایی نداریم که بگوییم این آخرین روز دنیاست و از این شامگاه آغاز می شود تا شامگاه روز بعد. ما در لحظه های بی نهایت با عطشی بی پایان به جای همه ی شما زندگی خواهیم کرد. ما از سیم ها می گذریم و بارها و بارها جسم شما را تصرف خواهیم کرد
و سپس ناپدید خواهیم شد
[اعداد]
[اعداد]
[اعداد...]

رزونانس - م.ر.ایدروم


توضیح: بقیه عکس ها به شدت تزئینی هستند!

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۰
Its Mans
۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۳۲
Its Mans



"اسکارلت اوهارا" ی اعصاب خورد کن! دخترک مغرور فقط به فکر خودش است. فقط وقتی به یاد دیگران می افتد که به آن ها نیاز دارد. وقتی به آرامش "آلن" نیاز دارد. یا به انرژی "جرالد"، به عشق "اشلی" یا به پول "رت باتلر"... وقتی کسی نفعی به او نمی رساند، به راحتی کنارش می گذارد و به او پرخاش می کند یا هر طور که دوست دارد با او رفتار می کند. اما یک خوبی دارد و آن، این است که صادق است. با خودش و همه، نقش بازی نمی کند و تظاهر ندارد. اگر پول دوست دارد اظهار می کند که پول دوست دارد و اگر قصد دارد هر کاری کند، آن را انجام می دهد. اسکارلت اوهارا قوی است! از اوج به زیر می افتد و دوباره خود راتکه و پاره می کند تا به اوج برسد. کنج خانه نمی نشیند تا زمان بگذرد و بگذرد... بدبختی ها تلنبار شود... و بدبخت تر شود. اگر بدبخت یا خوشبخت است، فقط به خوشبختی بیشتر فکر می کند. اسکارلت، محکم است. در برابر غریبه ها اشک نمی ریزد و پناه دیگران است. اسکارلت حتی مردهای خانواده اش را هم جمع و جور می کند. شاید بیشترین درک از شخصیت اسکارلت را ملانی و رت باتلر با هم داشتند.


اما "دزیره"... دزیره در عین کاملا متفاوت بودن با اسکارلت با او وجوه مشترکی هم دارد. دزیره هم صادق است. بسیار صادق! در حدی که در خاطراتش می نویسد من در چهارده سالگی ناپلئون را بوسیدم، پیش ژوزف اعتراف می کند در یقه اش پارچه گذاشته، از ضجه زدن روی شانه ی ژان بابتیست می گوید و همچنین از ندانستن آداب و کم اطلاع بودنش. در وهله ی اول این عجیب نیست، اما وقتی در آخر کتاب از موقعیتش می گوید، صداقتش شیرین تر می نماید. دزیره قوی است. با وجود سختی  های زیاد، باز هم بارشان را به دوش می کشد. انگار خستگی نمی شناسد. برای پول تلاش می کند اما پول را نمی پرستد. دزیره برعکس اسکارلت ساده و مهربان است. و مهمتر از همه... شبیه خودم است! در حقیقتش من شبیه او هستم. نمی توانم دلیل بشمارم اما این را کاملا احساس می کنم. حس کودکی و خونسردی همیشگی خودم و دست کم گرفته شدنم از سمت دیگران و اعتماد به نفس گه گاهی خودم. دزیره برایم لمس شدنی است و کاش از نزدیک می شناختمش تا بهترین دوستم می شد. و ژان بابتیست عزیز و ناپلئون! آه این دو تا به اندازه ی خود عالی اند. ناپلئون به نوعی و ژان بابتیست به نوعی دیگر... اما ژان بابتیست برای همسر دزیره بودن و ناپلئون برای معشوق بودن! :)


م.S

۳ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳
Its Mans

 

 

 

 


تا به امروز که از خدا عمر گرفتم...
بعضی داستان ها و کتاب رو صرفا به خاطر موضوعش خوندم و ادامه دادم
بعضی ها رو به خاطر قلم زیبا و لحن روایت جالب نویسنده ...
بعضی ها رو به خاطر شخصیت های دوست داشتنیش ...
و بعضی کتاب ها رو به خطر اتفاقات جالب داستان ...
 اما خیلی کم داستان هایی رو پیدا کردم که تمام این ها رو داشته باشه و به این دلیل حسی رو بهم القا کنه که اسمش رو بذارم "لذت" ...نه! "اوج لذت"
حتما هم قرار نیست این اثر خیلی معروف باشه بلکه
میتونه فن فیکشنی ازجناب  اله ماکیل کاربر سایت آردا باشه که چند وقت پیش خوندم. یعنی فن فیکشن "بازگشت" باشه.
بی اغراق، اصلا فکر نمیکردم اینقدر جذبم کنه.
مخصوصا اینکه داستان های زیادی رو با این موضوع خونده بودم که جز بازنویسی شده ی "بازگشت ملکور" هیچ کدوم چنگی به دل نزدند. اول هم فکر کردم موضوعش بازگشت به دنیای آرداست اما اینطور نبود. در واقع بنظر من وقتی کسى این موضوع، یعنی بازگشت ارباب پلیدی های آردا رو برای نوشتن انتخاب میکنه دو حالت داره که ترجیح میدم حالتاش رو بازگو نکنم :دی
 در مورد کل داستان خب معیارایی که بالا گفتم برای "من" کامل داشت. ممکنه شخص دیگه این نظر رو نداشته باشه! قسمت هایی که راجع به دوران اول و قبلش و دوران چهارم بود نسبت به داستان های خود استاد، که این داستان در چارچوبش بود، خوب پرداخته شده بود. کاری که خودم سعی داشتم تو "عطر خوش گل های غربی" انجام بدم اما فکر نکنم تا این اندازه موفق بوده باشم. ( باید یه بار اون رو هم به روش فراستی نقد کنم :/ و خودم رو کمی بکوبم! ) مشخص بود که روش فکر شده و کار شده و در عین اشاره به نوشته های دیگه توش خلاقیت هم به کار رفته بود. 
  اما... بیشتر دوست دارم راجع به شخصیت ها بگم...
اول دنیل: یه آدم. کاملا عادی!به شدت پولدار، به شدت خوش قیافه، به شدت خوش تیپ، مغرور، خاص و... نیست. اهل قهرمان بازی نیست. ترس تو وجودش هست. عصبانیت هست. ضعف هست. کنجکاویش در حد هر آدم دیگه یی هست که سالهاست با زندگی روزمره ش عجین شده و واکنشاش هم طبیعیه! اما دست سرنوشت تو موقعیت خاصی قرارش داده و این روند شاید بتونه ازش یه قهرمان بسازه...الان هم نسبتا ساخته و اون مشخصه تغییر کرده. شاید هم در حالت کلی کمی سریع بوده اما با توجه به محدودیت حجم داستان باید باهاش کنار اومد.
 ایلین: کمی شهاب وار اومد و رفت. (رفت؟!) کمی شبیه ائووین بود. اما شخصیت ائووین برام باور پذیرتر بود. ایلین سلحشورتر بود و به نظر بدون نقطه ضعف میومد که در مورد ائووین نقاط ضعف و منفی بهتر نشون داده شده بود. اما شخصیت ایلین هم اغراق آمیز نبود. شاید اگه بیشتر بهش پرداخته می شد یا بشه ارتباط باهاش بازم راحت تر بشه. اما به دنیل میومد :دی
 گلورفیندل: کاملا به تصوراتم نزدیک بود. خوب و دوست داشتنی و فرمانده! حرف دیگری نیست...
 ماگلور: نبود! :دی به تصوراتم نزدیک نبود. در واقع تخریب شدم اصلا... یعنی اگر هم بخوام انصافانه! نگاه کنم خب رفتاراش طبیعیه اما هر کس تصوراتی داره دیگه ._. منم ماگلور رو آدمی (الفی) بسیار آروم فرض میکردم که موقع کشت و کشتار، سوگند خوردن و دزدیدن سیلماریل هم... خب لابد شیطون تو جلدش رفته بود و خودش از روی میل این کارو نکرده بود و الان دیدم خیلی رمانتیک و لطیف در موردش فکر میکردم :/ انتظار نداشتم خشن باشه اما الان دچار سه گانگی شدم. وقتی میخونم قد و بالای ماگلور، ابروهای قرمز مائدروس و صورت عبوس کارانتیر (تصوراتم بعد از خوندن قسمت هایی از بانوی بره تیل به قلم جناب تور) تو ذهنم میاد. جالبه که موهاش هی بلند و مجعد سیاه میشه و هی کوتاه و کم پشت سیاه :|امیدوارم کسی بهم نخنده (کم مخاطبی نعمته ها :دی) میدونم مثل هیولاها میشه اما خب سه گانگیه دیگه والا دست خودم نیست. بگذریم... وقتی میخونمش دلم برای مائدروس تنگ میشه :(( کاش زنده بود! هی روزگار... وقتی اومد کمک دنیل که آدانل رو خاک کنه، دوست داشتم دست بذارم رو شونه ش (به چشم برادری) و بگم دمت گرم دادا! مرامتو عشقه! وقتی هم که که منتظر مورگوت بود حالت جالبی داشت و مرگش هم... 
برحال ماگلور نقطه ثقل داستان بود برام! 
و در آخر...
 پدربزرگ: واقعا شبیه پدربزرگ ها بود...نقطه ی خاص داستان! همیشه دلم برای اورک ها میسوخت، برای پاکی از دست رفته شون اما هرگز نتونستم خوب درکشون کنم. مثل رفتار شخصیت های دیگه دلسوزیم همراه با تنفر بود اما الان نظرم عوض شد. جالبیش اینجاست که پدربزرگ هم شخصیت اغراق شده یی نبود. به اندازه اورک بودنش بد بود. کاملا خوب و پاک نبود اما... مظلوم بود. حق داشت. به کدوم گناه پاکی و زیباییش رو از دست داد؟ و در برابر پاکی از دست رفته ش چه دلداری از خویشان و خدایان دید؟ هیچ! 
به خاطر اتفاقی که خودش مسببش نبود پس زده شد. کجا رو داشت بره جز پیش کسی که ازش متنفر بود و میترسید؟ اینجا چقدر خوب این حرف استاد روایت شده بود.  به هر حال اونقدری تاثیر گذار بود که من به خاطرش اشک بریزم. به خاطر یک "اورک" اونم من که برای هیچ کدوم از شخصیت های آردا اینطور اشک نریختم...
 مظلوم و تنها بود و مظلوم و تنها مرد...
 و شاید اوج داستان آدانل اون نوشته ی ماگلور بر سر قبرش بود... اینجا الفی آرمیده است...!
 درآخر آخر... مشک آن است که خود ببوید!
نه آن که عطار بگوید! 
برای خوندن فن فیکشن بازگشت به لینک ها مراجعه کنید. (به روش الن ;) )

پ.ن: عکس تزئینیست و انتخاب خودم برای متن! 
پ.ن: چقدر راحت و شیرینه اینجا نوشتن! 
#هر_ کسی_ کاو_ دور_ ماند_ از_ اصل_ خویش باز_ جوید _ روزگار_ وصل_ خویش
#اصل_مورگوت_کجاست؟

م.S

 

۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
Its Mans