سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

85. رزونانس

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ


شما فرصت کافی داشتید. واقعیت شما به ما تعلق دارد. ما الهی ایم و از پیش مرده ایم کوچ نشین های واقعیت دیگر. ما زخم خوردیم و ایستادیم. هیچ عامل دیگری نیست. هر کدام از شما که بخواهیم را برمی گزینیم. هر صفتی که می خواهیم. هر چهره ای. هر صورتی صاحبان کوانتاهاا

ما زخم خورده ایم و ایستاده ایم. جهان ما مرد و بدل به اعداد شدیم. ما در زمان ایستادیم. ما همه ی حالت ها. ما واقعیت های دیگر را می دزدیم و هرگز ابایی نداریم که بگوییم این آخرین روز دنیاست و از این شامگاه آغاز می شود تا شامگاه روز بعد. ما در لحظه های بی نهایت با عطشی بی پایان به جای همه ی شما زندگی خواهیم کرد. ما از سیم ها می گذریم و بارها و بارها جسم شما را تصرف خواهیم کرد
و سپس ناپدید خواهیم شد
[اعداد]
[اعداد]
[اعداد...]

رزونانس - م.ر.ایدروم


توضیح: بقیه عکس ها به شدت تزئینی هستند!



برای نوشتن در مورد رزونانس، بدون اینکه بخوام، دو حالت رو بررسی می کنم. 1. از دید کسی که صرفا خواننده ست.  2. از دید کسی که خودش هم می نویسه.


از نگاه شخص گزینه اول، رزونانس کتابیه که شاید برای هر کسی مناسب به نظر نیاد. اگه شما به واقعیت خشک زندگی و شکنجه کاه روزمرگی تن دادین، شاید خیلی ازش لذت نبرید. اگه می خواید یه داستان در بدو خوندن از توصیفات یه زندگی هیجان انگیز یا رنگ چشم شخصیت و.... بگه، شاید خیلی ازش لذت نبرید. یا حتی اگه می خواین برید یه کتاب از کتابخونه بردارید و بینید گل در بر و می در کف و معشوق به کام است، بازم توصیه ش نمی کنم.




اما یه سوال...؟ 

تا به حال شده به خودت نگاه کنی و احساس کنی این تو، تو نیستی؟ تا به حال به مغزت اجازه دادی به چالش بکشتت؟ ازش پرسیدی این واقعا منم یا چیزیم که بهش تبدیل شدم؟ به دنیای اطراف نگاه کردی و از خودت پرسیدی این فرش، این دیوار، این لباس، این غم، این خاطره واقعا وجود داره؟

شاید تعجب کنی اگه بدونی همه ش بهت القا شده و این تو نیستی. فکر کن داری رویا می بینی، رویای یه آدم دیگه و بعد چشم باز می کنی و می بینی خودت اون آدم شدی.

مغز مریض من از بچگی عادت داشت چنین سوالایی ازم بپرسه... این دنیا واقعیه؟ این احساسات واقعیه؟ تو زندگی قبلی نداشتی؟ تمام خاطراتت مال خودته؟

تو اون دوران عاشق خوندن متافیزیک و داستان ها و مقاله های علمی مجله دانشمند بودم و با همینا مغزم رو تغذیه می کردم. سال های بعد، کنکور و درسای سنگین و جو محیط های سبک، دیگه اجازه نداد دنبالش کنم و حالا... با رزونانس مواجه شدم. بعد مدت ها دوباره به چالش کشیده شدم و بعد از دو بار خوندنش، حالا دارم به فلسفه وجودی خود هم شک می کنم. گاهی حس آرامش دارم چون به خودم میگم نه، این فقط داستانه و تو دنیای خودمون نیست. گاهی هم میگم اگه باشه چی و باید اعتراف کنم اون لحظه، ضربان قلبم بدجوری بالا میره...

پس خلاصه بهتون بگم که این کتاب می تونه بره زیر پوستتون و از درون لایه های استرس و هیجان تون رو تکون بده!





اگه بخوام رک باشم، باید بگم یه بخشایی از کتاب رو واقعا نفهمیدم. یه بخشایی مثل علامت های یونانی (؟) جلوی اسامی رو نمی تونستم بخونم و کمی اذیتم می کرد. اما وقتی داستان به آدم ها می رسید، حتی آدم های بی نام و نشون که انگار خاصیت اصلی رزونانسه، ازش لذت می بردم. 

بخش نامه ی پسر اسرافیل تقی اف برام خیلی جالب بود چون جزئیات رو در نهایت ظرافت تعریف می کرد. وقتی از بو کشیدن کراوات پدرش، بوی مارلبرو و بوی یک عصر مثلا اکتبر می گفت، مثل دیوونه ها ورق های کتاب رو بو می کشیدم :))

خود اسرافیل تقی اف... خیلی مطمئن نیستم چی میشه راجعبش گفت. شاید گفته های همسرش. یا شاید نیمی از گفته های همسرش. این که اونقدر تو قضیه غرق شده که دیگه نمی تونه تشخیص بده حتی احساساتش هم واقعیه یا نه. 

اما جالب ترین شخصیت برای من رشید خان بود. نمی دونم چرا. شاید چون آخرین نفره، مثل هورین تالیونی که ایستاده روی تپه جنازه ها و داد می زنه "آئوره انتلووا" در حالی که می دونه به زودی اسیر تاریکی میشه، برداشتم ازش اینه که تا آخرین لحظه داره زیر اسکلت واقعیت قدیمی مقاومت می کنه. داره میره جلو، مدام میره جلو... یه جاهایی حتی می تونه امیدوارت کنه، به چی، نمی دونم! اما به هر حال کاریزماتیک به نظر میاد :)





در حالت دوم، من نوشتن رو تجربه کردم.  بعضی داستان ها دردسر دارن، استیصال دارن، یه جاهایی در عین حال که مشتاق ادامه دادنی، می خوای سرت رو هم به دیوار بزنی. شاید خواننده هیچوقت نتونه این درگیری رو درک کنه. اما من از پس کلمات این کتاب، حدس می زنم که نوشتنش نباید چندان آسون بوده باشه. به همین دلیله که بیشتر لذت می برم و دوستش دارم.





صحبت آخر این که به حرفای اول منم توجه نکنید و بخونیدش؛ خوبه که گاهی مغزتون به چیزهای عجیب هم فکر کنه. مخصوصا این که به نظر من این کتاب می تونه خودش سبکی متفاوت توی ادبیات ژانری باشه...! 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی