سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

هوا رو به خنکی می رود. این را از آنجا می فهمم که وقتی کولر در هال روشن است، من در اتاق باید پتو بردارم. قبلا با وجود کولر باز هم گرم بود. اما الان خنکایی زیر پوستم می دود. فکر اینکه تا چند وقت دیگر هوا سرد می شود و من با ژاکت زیر پتو می خزم دیوانه ام می کند. دوست دارم دست هایم را باز کنم و جست و خیز کنم و داد بزنم: زمستان.... زمستان... 

از پاییز فقط بارانش را دوست دارم. اگر بیاید. اما زمستان حتی بدون باران هم دوست داشتنی است چون سرد است. اصلا شوق سرمایش به آدم گرما می دهد. می توانی بفهمی؟ 

باران که بیاید ماییم و مامان و آش رشته ی گرم که رو به منظره ی باران می چسپد... و محتمل تر از آن نسکافه است که در لیوان مخصوص ماهی شکل خودم بنوشم و خیس از راه پیمایی همیشگی در باران زمزمه کنم یا گاهی بلند بلند بگویم: "سرده" هندزفری هم که داشته باشم ذوقم تکمیل می شود. باید یک روز مناسب، پیاده آمدن از دانشکده تا خانه را امتحان کنم. گرچه، هنوز نمی دانم می توانم یا نه چون از مسافتش چیزی نمی دانم و فقط حدس زده ام بشود!

زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا زیباتر می شود. دنیا تند و اخمو و اشک بار می شود... کابوس هایم مجسم می شوند و اگر به آسمان غران نگاه کنم لحظه ای ذوق و ترسم همزمان می شوند. اما دنیای سرد حتی با ترس و امتحانات و خیس شدن و پا درد گرفتن و لرزیدن هم زیباست. بین خودمان بماند... زمستان که بیاید... باران که ببارد... دنیا عاشق می شود!!


منصوره.S

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
Its Mans

ببار باران...

"من سفر کرده ای دارم که پشتش آب نریخته ام!"

ببار که غبار بشویی از راه...

آدم این حوا سالهاست از پیدا کردنش نا امید شده...

سالهاست که عکس دسته ی چمدان مانده در دستش آخرین عکس آلبوم ذهن خالی من شده...

ببار که آن روز هم باران بود...

که میرفت و پیراهنش لک میشد از خیسی و از موهایش رود جاری بود...

صورت من تمام گریه شد...

سالهاست که پشت سرش میدوم و نمیرسم!

بزن و بشور رنگ آسمان را...

آبی ناشگون است!
 باید که سیاه شود!
 سالهاست که از جای پا گذاشتن در رد گل کفش هایش خسته شدم...
 ببار و بشورش که دیگر دل کنده ام
 از خودش ...
از عطرش ...
 از یادش ...
 از پژواک "خدانگهدار"ش ...
 از زمزمه ی "مواظب خودت باش"ش ...
 راضی شده ام به یک چتر سیاه!
که با آن در دستم پشت سرش دویدم 
"سرما میخوری"
جا گذاشت...
من و چتر را...
 نه نبار!
در خیال خیابان های ناتمام شهر قلبم او همیشه در حال رفتن است
 نبار باران!
 عشقم خیس میشود
 دیگر کسی نیست برایش چتر بگیرد  



  پ.ن : زمانی که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند یکی از آن ها بر کوه مروه و دیگری بر کوه صفا فرود آمد. پس از هفت سال جستجو توانستند یکدیگر را پیدا کنند!

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۰
Its Mans