سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و رمان» ثبت شده است

از من دور شو

از من دور بمان

نه آنقدر دور که دستم به دست هایت نرسد

فقط آنقدر دور که وسوسه آغوشت آتشم نزد

از من دور بمان، فقط آنقدری که کمی دلتنگ شوی

آنقدری که دوباره قدرت را بدانم

آنقدری که دوباره دیدنت، از نو عاشقم کند

از من دور شو و ادای رفتن را در بیار تا من را بکشی

بعد با برگشتت مسیحایی کن و نفسم را برگردان

من که نمی توانم از تو دور باشم، اراده و توانم جوابگو نیست

تو مرد باش و مردانه دور شو

تا از دور تماشایم کنی

شاید این بار جای ماهی، پرنده ای در حال اوج دیدی...

 

م.ص

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۵
Its Mans

 

 

تو نودهشتیا، کافه قلم، کافه رمان، لحظاتی با علیرضا حقیقی و کانال‌های تلگرام رمان نویسی مجازی و آنلاین رو تجربه کردم که دو موردش موفق و کامل بوده و گناه شیرین و نه روی ماه لعنتی نتیجه‌ش بودند. نمی‌دونم بعد از مرور چندباره‌ی رمان اسطوره، چی شد که دلم برای آنلاین نویسی تنگ شد. اما می‌خوام دوباره امتحانش کنم. این بار تو وبلاگ خودم!

و با اولین رمانی که به صورت حرفه‌ای نوشتم و منتشر نکردم... تابوت خالی!

 

«مردی به نام شهاب من را اینجا رساند و لب ساحل پیاده ام کرد. گفت از این بلندی که بالا بروی، ویلایی می بینی و داخلش می روی. چمدانت را می گذاری و زنگ می زنی. منتظر می مانی در را باز کنند. نگفت تا در را باز کنند از تنهایی یخ می زنی و از سرما به خود می پیچی. نگفت خنکای باد ساحلی مشامت را از خاطرات پر می کند و چشم هایت را تر. حتی نگفت این جوان غریبه که در را باز کرده است، چه نام دارد و چرا با چشم های گرد شده نگاهم می کند. دست های یخ زده ام را در جیب پالتوی خزم می برم و کاغذم را به سمتش می گیرم. نمی دانم چه حکمتی است که کاغذ در دست من می رقصد و به دست مرد که می رسد، آرام می شود...»

 

 

برای خواندن رمان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

۲ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۷
Its Mans
من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند...
آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا...؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟ 
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سبز سبزت می کنم و از لبخندت گل جوانه می زد.
دستم را می گیری و در کوچه پس کوچه های شهر روشنایی قدم می زنی.
محکم دستت را می فشارم تا بودن ات را باور کنم...
آنقدر محکم که درد را احساس کنی؛ درد من؛ درد دچاری...
تاریکی می آید و تو دست پس می کشی.
دست های خیس ام را نگاه می کنم و قلب یخ زده ام می تپد.
تو اینجا نیستی...
تو هیچ وقت اینجا نبوده ای!
۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۲
Its Mans
۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۴
Its Mans
تو این مدت که نظرات دوستان رو در مورد "نه روی ماه لعنتی...!" می خوندم، متوجه شدم یه ابهام هایی هست که برای بعضیا هنوز مبهم مونده! :))
شاید بهتر باشه مشخصشون کنم چون اگه روی هم جمع بشه تو جلد دوم بدفهمی پیش میاره و تقصیر من میشه :)

لطفا توضیحات رو توی ادامه مطلب بخونید



 1. ویلیام به خاطر ملا تو تیم اخوان بود.
 2. ویلیام قصد داشت از طریق میرا به پدرش برسه! اما چرا؟
 3. تمام اطلاعات نامه ی میرا توهم و دروغ نبود!
 4. ویلیام در طول داستان اسم پدرش رو میگه!
 5. رابطه ی ملا- ویلیام- میرا چطوره؟




۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۱
Its Mans




در حال حاضر دارم برای اولین بار یه رمان علمی-تخیلی می نویسم. با عنوان "نه روی ماه لعنتی"

نمی دونم... باید به پیشنهاد اون دوستی که میگه بذارمش تو وبلاگ عمل کنم یا نه. فعلا قسمت اوش رو می ذارم. به هر حال، من وبلاگ رو

 با همین هدف آرشیو کردن نوشته هام زدم. اولیسن باری نیست که دارم علمی تخیلی رو امتحان می کنم. اما این بار... دارم براش احساسات

می ذارم و سعی نمی کنم پیچیده اش کنم. برعکس قبلی ها که به صفحه ی پنجمم نرسید :)


برای خوندنش می تونید به این آدرس سر بزنید


کانال رمان "نه روی ماه لعنتی!"


و پارت اول تا سومش رو هم در ادامه ی مطلب بخونید.


۳ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۸
Its Mans

گاهی که یادم میاد قرار بود اینجا محلی برای آرشیو کردن نوشته های جدیم باشه، مثل استیکر تلگرام نیشخند خجالت آمیزی تحویل خودم میدم. چون از هدفش خیلی خیلی دور شده! اما این ها احتمالا آخرین نوشته های جدی و کامل شده م هستند...


*عطر خوش گل های غربی

دریافت
حجم: 284 کیلوبایت



*والار در قرن 21 در ماهنامه ی آردا کوئنتا

http://arda.ir/downloads-archive/?did=921



*مقاله ی دنریس تارگرین و تیریون لنیستر در ماهنامه ی آردا کوئنتا 

http://arda.ir/downloads-archive/?did=925




۱ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۹
Its Mans





 راه سر کوچه تا آخرین خانه ش به اندازه قرن ها و سالها دور به نظر  میرسید.اولین بار بود که قاصد میشدم.اما چرا پاهایم یاری نمیکرد برای  رفتن؟!چرا بغض داشت گلویم را پاره پاره میکرد؟!صدای بی صدایی کوچه ی خلوت  گوشم را آزار میداد...
 مگر اینجا گرد مرگ ریخته اند؟
زیر نور سرخ خورشید به خون نشسته قدم اول را برداشتم... 
خورشید بار رخت به سمت غرب بسته بود.مثل همان روزی که حسین رفت...     


  ***


 -حسین داداشم؟تیر خوردی؟چیزی نیست.الان میبرمت عقب برادر!تو تحمل کن. 
حسین سرفه خونینی کرد و گفت-دیدی گفتم...من زودتر...می...میرم... 
-تو هیچ جا نمیری حسین!دستتو بنداز رو شونه ی من! 
حسین-سارام...بی بابا ش...شد...ولی بهش بگو...با...بابات رفت...تا بقیه بی بابا نشن!  با
 بغض داد زدم-دستتو بنداز رو شونه م حسین.
 -امیر داداش!فکر کن...فکر کن دختر خودته...مواظب دخترم...باشیا...دخترم موهاش بلنده...روسری سرش کن
چشم نخوره! 


***      

 به در خانه رسیده بودم.از داخل خانه صدای ظریفی می آمد-تاب تاب عباسی...خدا منو نندازی... 
خدا که کسی را نمیاندازد دخترم.خدا که با ما دشمنی ندارد....آدمها هستند که میاندازندت! 
 -اگه میخوای بندازی...تو بغل بابا بندازی!
 دستانم در را نکوبیده مشت شد-بابا خودش جوری بر زمین افتاد که دیگر بلند نشد دخترم.چطور میتواند تو را بغل کند که نیافتی!
 دخترکم بابا دیگر نه خودش هست نه بغلش...!!  


     *** 


حسین-عکسشو دیدی...دخترم چه خشگله...دیگه تو بهشتم بچه به این خشگلی پیدا  ...پیدا نمیشه ولی ...به...به کس کسونش...نمیدما داداش امیر...دخترم...خودت  بهش بگو باباش رفت...رفت...سر قرارش با خدا...ولی بازم هر وقت  ناراحتی...خودش میاد پایین که بشین...بشینی رو پای بابا...فرشته  ی...بابا...درد...دردت به جون بابا!


 ***       

چشمانم را بستم.مثل چشمان حسین که برای همیشه بسته شد.تمام جانم را در دستم ریختم و به در کوبیدم. 
-آخ جون بابا اومد...من باز میکنم... 
کدام سخت تر بود؟  
رساندن خبر شهادت پدری به تنها دخترش؟
 یاجان دادن بهترین دوستت در آغوش خودت؟   
در باز شد و دختر بچه یی چهار-پنج ساله در چارچوب ظاهر شد.با عروسکی در بغل  و موهای پریشان بلند.مرا که جای پدرش دید آه از نهادش بلند شد-فکر کردم  بابا اومده!  
 یا نگاه کردن به چشمان نا امیدی کودکی که ماه هاست چشم انتظار پدر و آغوش گرمش است؟ 
کنارش نشستم و دستی به موهای بلندش کشیدم.ببخش حسین جان!میدانم به موهای دخترکت چقدر حساسی اما دست نوازش بر سر یتیم کشیدن هم ثواب زیادی دارد.   
دهانم باز نشده بود که لب ورچید و گفت-با بابام کار بارین؟بابا رفته جبهه!خیلی وقته رفته!ولی زود میاد.خودش گفته زود میاما!!   
سرم را از شرم چشمان پر از دلتنگیش پایین انداختم.دیگر دیر و زود ندارد دخترکم...بابا دیگر هیچ وقت نمی آید...خواه دیر خواه زود...  
 -مادرت هست دخترم؟ 
-نه!مامانم رفته ختم قرآن که واسه بابام و بقیه رزمنده ها دعا کنه.
 با من چه کردی حسین؟در من یا دخترت چه دیدی که وصیت کردی خبر شهادتت را من!! به دخترت!! بدهم؟؟
 دستم را به جیب کتم بردم.دختر حسین هنوز خیره به چشمانم بود.سربند خونی و  پلاک را در آوردم.با دستهایی لرزان دستم را جلوی دخترک گرفتم و با صدایی  لرزان تر گفتم-بابا...بابات...رفته پیش خدا دخترم!
 با چشمان درشت معصومش به دستانم زل زد.انگار نفهمید چه گفتم.
خدا را خوش می  آید برادر؟چشمانش را ببین!مگر تاب و تحمل خبر رفتنت را دارد؟! 
دستان کوچکش را در دستم گذاشت و سربند و پلاک را از دستم بیرون کشید.عروسکش از دستش روی پله ها سقوط کرد.
 اشکی روی گونه ش ریخت و ناله کرد-بابام شهید شده؟دیگه نمیاد خونه؟
  مگر مردها چقدر تحمل دارند که نباید گریه کنند؟!مگر اشک چقدر تحمل دارد درد را تخلیه کند؟!
نه...!
بعضی دردها با گریه هم کم نمیشود. 
هق هق گریه ی دختر سکوت کوچه را در هم شکست-مگه بابام نگفت زود میاد؟آخه واسش نقاشی کشیده بودم ببینه.حالا به کی نشونش بدم؟   
گریه کن دخترکم.گریه کن!شاید از اشک تو خدا دلش به رحم آمد و نگاهی به مردمان سیاه روز این زمین کرد.  
 -خودش گفت وقتی اومد بهم قرآن یاد میده و واسم شیرینی خوشمزه میخره!!خودش گفت نه سالم شد میبرتم بازار واسم پارچه میگیره چارقد بدوزم!مگه خودش  نگفت؟! 
گفت دخترکم...گفت...اما نفرین بر روزگار بی مروت که مهلت نمیدهد به گفته هایت هم عمل کنی!   
-پس چرا شهید شد؟حالا بدون بابام چیکار کنم؟کی واسم شیرینی میخره؟کی واسه  مامانم نون میخره؟کی بابابزرگم رو حموم میده؟کی منو میذاره رو پاش  میبوسه؟کی لب حوض وضو میگیره بلند بلند نماز میخونه؟   
کجایید پرچم داران ظلم؟جواب سوال هزاران کودک بی پدر و مادر و خواهر و برادر و خانه و کاشانه و کس و کار را چه  میدهید؟  
 -مگه نگفت دوستم داره!خودش گفت...خودش گفت...  
 دستم را به صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم-نفرین به این جنگ!!


    ***


چند روز بعد باز هم به آن کوچه رفتم. دیوارهای خانه سیاهپوش شده بود و صدای  شیون و گریه بلند بود.زانوانم تاب نیاوردند و کنج دیوار تکیه م دادند...  سارا...آخ طفلک سارا...طفلک ساراها...بیچاره دخترک ها و پسرک های فرشته مانند ما...
 دستی شانه م را فشرد و گفت-آقا حالت خوبه؟چرا گریه میکنی؟از این خونه یی؟!خدا رحمتش کن طفل معصومو...آشنا!شونی؟
 -دخترم بود...
 -بله؟دخترت؟
 -دخترم بود...پسرم بود...مادرم بود...پدرم بود...خواهرم بود...برادرم  بود...تمام خویشانم بود...مردم بود...ایران بود...عراق بود...آسیا  بود...آفریقا،آمریکا بود...زمان بود...زمین بود...سارا...سارا جنگ  بود...جنگ!!!
  منصوره.S

  98ia.ir / مسابقه با موضوع "کودک و جنگ"

 

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۳
Its Mans