سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۱۴ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

از من دور شو

از من دور بمان

نه آنقدر دور که دستم به دست هایت نرسد

فقط آنقدر دور که وسوسه آغوشت آتشم نزد

از من دور بمان، فقط آنقدری که کمی دلتنگ شوی

آنقدری که دوباره قدرت را بدانم

آنقدری که دوباره دیدنت، از نو عاشقم کند

از من دور شو و ادای رفتن را در بیار تا من را بکشی

بعد با برگشتت مسیحایی کن و نفسم را برگردان

من که نمی توانم از تو دور باشم، اراده و توانم جوابگو نیست

تو مرد باش و مردانه دور شو

تا از دور تماشایم کنی

شاید این بار جای ماهی، پرنده ای در حال اوج دیدی...

 

م.ص

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۲۵
Its Mans

رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!

قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 

دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 

دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 

چقدر دوست دارم کسایی که فارغ از اون غرور لعنتی مدت ها بعد میان و چیزی میگن که ثابت می کنه "آره مهم بوده!"

نه که از حس تلخیش کم کنه، نه! فقط مثل آب تلخیش رو رقیق می کنه. 

حالا دارم فکر می کنم وقتی آدم میرن، اونی که می مونه چیکار می کنه؟ اونم میره و یه جای خالی تو دنیا باقی می ذاره که قلا جای دو نفره اونا بوده؟ 

یا اون دومی راه میافته تو خیابونا، با یه هندزفری تو گوشش، بغض می کنه و هر جا میره می بینه خاطره های مشترک اونجا داره خفه اش می کنه؟ 

یا شاید هم خودش رو غرق می کنه تو کار، یه اخم گنده میندازه وسط پیشونی و می خواد ثابت کنه ککش نگزیده که از دستش داده؟

یا شاید هم از عمد میره با همجنسای اون حرف میزنه که اذیتش کنه؟ که بگه لعنت به خودم و تو این زندگی؟!

تو چی...؟

تو بعد رفتنم چیکار می کنی؟

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۰۰
Its Mans

من دختری بودم پر از شور و اشتیاق خواندن و کشف کردن. از آن ها که یک کتاب دست می گیرند و دیگر نمی توانی از عمق کلمات و نوشته ها بیرونشان بکشی. از آن ها که یک دسته عروسک یا یک مشت اسباب بازی ولاک و چیزهای دخترانه را کنار می زدند تا بنشینند گوشه ای و با خودشان؛ یا بهتر بگویم شخصیت هایشان حرف بزنند. من می خواوندم؛ اما نه برای کنکور! برای دل خودم...

یکی از این روزها دست تخیلات و دنبال کردن شخصیت هایم با "آردا" آشنایم کرد. بله؛ اسمش آردا بود. هم پیر بود و هم جوان؛ هم شاد بود و هم غمگین. زیبا بود و چشم هایش چنان گیرا که برقش در لحظه میخکوبم کرد. محلش ندادم و رفتم؛ گفتم مگر من از آنها هستم که به هر کسی خو بگیرم؟

اما برگشتم...

برگشتم به این بهانه که نمانم. اما برگشتم و ماندم و خو گرفتم و وقتی به خودم آمدم عاشقش شده بودم. به همین سادگی بود؛ بدون هیچ اصراری از طرف او. همین برق چشم ها و متانت رفتارش برای سرمست شدن کافی بود. کم کم از همه چیز زدم و به بهانه ی عشقش خودم را وقفش کردم. اما حرفل دیگران مثل سوهان روح شد؛ کسانی که به او نیش می زدند مرا عصبانی می کردند و کسانی که ادعای محبتش را داشتند آتش تعصب و حسادت درونم را شعله ور. 

عصبانی می شدم و خسته می شدم و حتی گاهی به حال خودم می گذاشتمش.  اما وقتی دوباره برمی گشت همان آردای روز اول بود. می شد چند باره و هزار باره از نو شیفته اش شد. 

یک روز از خواب بیدار شد و گفت دارم می روم. به همین سادگی! عکسم را بگیر و قاب کن. فقط یک عکس. عکسی که هنوز چشم های گیرا داشت و لبخندی متین به چهره اش بود. اما برگشت؟ می گفت برگشتی در کار نیست...



۳ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۸
Its Mans

تو ناگهان از کجا وسط زندگی من افتادی که سال هاست من اینچنین در بهت دیدن ناگهانیت مانده ام؟

از تو گذر می کنم و نگاه نمی کنی

حرف می زنم و عکس العملی نشان نمی دهی

می آیم و سلام نمی دهی

می روم و اصرار نمی کنی

می خندم و تو به خنده ام لبخند هم نمی زنی

من را که می بینی چشم هایت برق نمی زنند

صدایم را که می شنوی نمی گویی شبیه لالایی خواندن ماه است

این حجم از بی تفاوتی در تو واقعا بی سابقه و عجیب است!!


میم.S 


۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۲
Its Mans

من دیگر در سرم فکر نمی کنم... می نویسم!


منصوره.S

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۳
Its Mans


شبا خوابتو می بینم.... این یعنی نهایت درد!


*شعر اصلی: تو رو آرزو نکردم... این یعنی نهایت درد!

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۱
Its Mans

وقتی می خواهم وارد پنل وبلاگ شوم، گزینه یی دارد به نام "من را به خاطر بسپار" من معمولا وقتی با گوشی خودم سر می زنم، این گزینه را می زنم. حوصله اش را ندارم هربار و هربار بگویم من فلانی هستم با رمز فلان. بعضی آدم ها هم اینطور هستند. وقتی به آن ها می رسی باید بگویی من فلانیم. یادت نمی آید؟ من در قلبت یک آدرس ذخیره کرده ام. نشان به آن نشان که رمزش این است. رمز حضورم در قلبت. اما امان از روزی که رمز یادت برود یا او ارور بدهد. امان... امان... دیگر به این سادگی ها نمی شود به آدرست دست یابی حالا هرچقدر هم قسم و آیه بخوری که این مال من است. فقط و فقط مال من... چطور یادت نمی آید؟ کاش آدم ها "مرا به خاطر بسپار" داشتند

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
Its Mans


یک نیمه ی لجباز دارم که خیلی از مواقع اذیتم می کند. مخصوصا مواقع سفر.... وقتی همه آماده ی رفتن می شوند لج می کند و پا بر زمین می کوبد. اول آرام می پرسد: "حتما باید برویم؟" یا "الان هوا هنوز گرم است. نمی شود نرویم؟" 

وقتی می بیند فایده ای ندارد جدی تر می گوید "خیلی خسته ام. خانه را ترجیح می دهم." و در آخر جیغ و داد و پا کوبیدن راه می اندازد که "خودتان بروید. من هیچ جا نمی آیم" 

از آنجا که آخرش مجبور است برود، در طول سفر کمی بغ می کند تا زمانی که زیر زبانش مزه کند و با خود بگوید. "بد هم نیست! چه هوایی... چه آبی... چه درخت هایی... عجب منظره ی خوش عکسی...! "

اما وای به روزهایی که بقیه آماده ی برگشت شوند. می گوید "نرویم. اینجا را دوست دارم. همینجا بمانیم. وسط جنگل... کنار جوی آب... روی پله های آب انبار و قنات... در خانه ی مردم... نرویم... نرویم..." که باز هم کسی گوشش بدهکار نیست. بیچاره تمام راه برگشت را با اینکه می خندد عذاب می کشد و بواخود می گوید " زندگی عجیب و غریب شده! چرا ثباتش را از دست داده؟ من میخواهم همینجا بشینم و دیگر تکان نخورم" و عاقبت هم همان جا می نشیند. از ماشین پیاده می شود و کنار جاده می ماند. دو پاره ام می کند. ماشین ما می رود و او می ماند. گاهی حتی بر می گردد و نگاه های غمگین به مکان هایی پشت سرش می اندازد که ترکشان کرده است. اما نای تنهایی گردش کردن را هم ندارد. غمگین در کنار جاده راه می افتاد تا از سر ناچاری به خانه بیاید. با رد شدن هر ماشین دلش کنده می شود و پا به زمین می کوبد تا کم کم افتان و خیزان به شهر برسد. حالا هم آمده و به من پیوسته اما طفلکی هنوز دلش در جاده است و حتی قبل از آن... گاهی دوباره می گوید "کاش نمی رفتیم سفر" و من سعی می کنم سرگرمش کنم و به کارهایی که لذت بخش است مشغولش کنم. اما هنوز هم گاهی می رود یه گوشه چشم هایش را می بندد و فکر می کند در ماشین در حال حرکت در جاده است. در خیال خودش کنج ماشین در جاده می تازد و با همین رویا چشم می بندد...


منصوره.S

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
Its Mans

عاشق هیچ گل عجیبى نشو.

پرسید چرا؟ 

جوای داد، خسته میشی، میری، اونوقت اون تنهاتر میشه.


***


هی تویی که در واقع او هستی و حتی در برخورد نزدیک از لفظ شما پایین تر نمی آیی... می خواهم به تو بگویم و نخوانی... میدانی... من جملات بالا را با عمق وجودم درک می کنم. اما من عاشق او که در واقع تو است نشدم. 

من... فقط می خواستم لحظاتی آن گل عجیب را نگاه کنم و بعد به ویترین بعدی بروم یا شاید اگر خیلی از آن خوشم آمد آو را در گلدانی بگذارم و اجازه بدهم از آفتاب و آب استفاده کند. اما او... تنها ماند. من رفتم و او تنهاتر شد. 

میدانی من آدم دل شکستن نیستم. اما همه به من می گویند چقدر آسان دل می شکنی!

اما تو آسان تر از من...

تو جان! از من دلخور نشوی که چرا بی خبر و بی آنکه بخواهی دوستت میدارم، از تو عصبانی میشوم و حتی دلتنگت میشوم. این رسم زندگی است که ما عاشق شویم و تنها بمانیم. کاش لااقل مثل کتاب ها آخر همه ی داستان ها خوش بود... 

اما این جا دنیای تلخ حقیقت است. 

من تو را دوست دارم

تو او را 

و او دیگری را

به این ترتیب همه تنهاییم...

اما در این سرزمین تنهایی ها تو چه عجیب در ضمیر ناخودآگاهم تو شده ای. حال آن که در حقیقت بزرگی آنقدر که نمیتوانم حتی صدایت کنم. 

راستی... تو می دانی که حقیقت با واقعیت متفاوت است؟ 

ممکن است حقیقت ما هم با واقعیتمان متفاوت باشد؟ 

می توانم امید داشته باشم؟ 


۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۸
Its Mans

ببار باران...

"من سفر کرده ای دارم که پشتش آب نریخته ام!"

ببار که غبار بشویی از راه...

آدم این حوا سالهاست از پیدا کردنش نا امید شده...

سالهاست که عکس دسته ی چمدان مانده در دستش آخرین عکس آلبوم ذهن خالی من شده...

ببار که آن روز هم باران بود...

که میرفت و پیراهنش لک میشد از خیسی و از موهایش رود جاری بود...

صورت من تمام گریه شد...

سالهاست که پشت سرش میدوم و نمیرسم!

بزن و بشور رنگ آسمان را...

آبی ناشگون است!
 باید که سیاه شود!
 سالهاست که از جای پا گذاشتن در رد گل کفش هایش خسته شدم...
 ببار و بشورش که دیگر دل کنده ام
 از خودش ...
از عطرش ...
 از یادش ...
 از پژواک "خدانگهدار"ش ...
 از زمزمه ی "مواظب خودت باش"ش ...
 راضی شده ام به یک چتر سیاه!
که با آن در دستم پشت سرش دویدم 
"سرما میخوری"
جا گذاشت...
من و چتر را...
 نه نبار!
در خیال خیابان های ناتمام شهر قلبم او همیشه در حال رفتن است
 نبار باران!
 عشقم خیس میشود
 دیگر کسی نیست برایش چتر بگیرد  



  پ.ن : زمانی که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند یکی از آن ها بر کوه مروه و دیگری بر کوه صفا فرود آمد. پس از هفت سال جستجو توانستند یکدیگر را پیدا کنند!

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۰
Its Mans