سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه شب وسط اون بحث های معمول و نسبتا سنگین، یهو برای جهت دادن به بحث و رسوندن منظورش پرسید: اگه بهت بگن تمام دنیا رو بهت میدیم اگه قبول کنی بمیری، قبول می کنی؟

یه لحظه گیج شدم. نفهمیدم. با تعجب گفتم: خب وقتی قراره بمیرم با اون دنیا چی کار می تونم بکنم؟

گفت: دقیقا نکته ش همینه. وقتی مردی دیگه کل دنیای مادی رو بهت بدن فایده نداره. قراره از چیش استفاده کنی؟



حالا من موندم و مفهومی که از این سوالش گرفتم. دارم فکر می کنم یه روز بیاد و بگه یادته یه روز چنین آرزویی داشتی؟ بیا الان بهت بدمش.

و من یه لحظه گیج بشم. نفهمم. با تعجب بگم: خب الان که دیگه آرزوش رو ندارم قراره باهاش چی کار کنم؟

یه آرزوی بیات شده علاوه بر لای جرز دیوار فقط به درد آینه ی دق شدن می خوره و لاغیر :)


پ.ن: احساسات هم همین طور هستند

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
Its Mans