سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

 

 

 

 

دانی از زندگی چه میخواهم...
من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود...

بار دیگر تو، بار دیگر تو

***

به به! به به! حضرت "عشق" محترم. بفرمایید یک فنجون چای! (اسمایل هل دادن فنجان چای به سمت عالی جناب) چی؟ چرا دارم چپ چپ نگاهت میکنم؟ نه دوست عزیز! من کلا نگاهم اینطوریه. بله!
خب... باشه بابا جان... بریم سراغ گفت و گومون. لازم نیست اینقدر غر بزنی که سرت شلوغه و هزار جا باید سر بزنی. منم عاشق چشم و ابروی شما نیستم که چای و گفت و گو رو بهونه کنم تا ببینمت. بله؟ دیگه چی؟ نه عزیز این وصله ها به ما نمیچسپه... من از اوناش نیستم که مشتاق دیدار تو باشم و همش از خدا بخوامت. چه از خود راضی! بذار بریم سر اصل مطلب. چایت سرت نشه حضرت عشق!
اول از خودم شروع کنم و رک و پوست کنده بهت بگم اصلا از شما خوشم نمیاد. من ذات واقعیت رو میبینم. اینقدر بی رحمی که کلی آدم رو بدبخت کردی و عین خیالت نیست. والا! چقدر هم خونسرد داری چای مینوشی. میدونی چند نفر به خاطر تو خودکشی کردند؟ یا چند نفر دیگران رو کشتند؟ چند تا آدم رو بی کس کردی؟ ای بابا! صداتو بیار پایین. خب راست میگم. یکیش خود من! داری تمام دوستام رو ازم می گیری دیگه! اما خدا شاهده دست بذاری رو خونواده م همین یه ذره حرمت و احترامت رو هم نگه نمیدارم. من جوونم و گستاخ؟! اصلا شما خودت چند سالته؟ چند؟! به قدمت آدمی؟ یعنی آدم و حوا هم عاشق بودند؟ خب آخه اون دو نفر که چاره ای جز انتخاب همدیگه نداشتند. نه دیگه! اغراق نکن! چطور شما هدیه ی خدا به انسانی؟ نه. قبول ندارم.
ببین شما بدجنسی! ظالمی! یه آدم همه چی تموم رو فرض کن. زیبا... باهوش... ثروتمند و... وقتی میبینی هیچ نقطه ضعف بزرگی نداره میری سراغش و تمام! به یه آدم دیگه وصلش میکنی و واسش یه نقطه ضعف خیلی بزرگ میسازی! احمقش میکنی! غرورش رو میشکنی! بخاطر چی؟ که ثابت کنى قدرتمندی! یا اصلا به اون آدمای هیچی ندار چیکار داری؟ بذار تو نداریش بمیره. میری سراغش که چی؟ چایت رو تلخ نخور جناب! قند بفرما... داشتم میگفتم... دهه... دروغ که نمیگم! حقیقت تلخه دیگه. عجب چرا میخندی جناب؟ نه بابا! آخه چطور حقیقتم جلوی تو کم میاره؟ (اسمایل سر کشیدن چای سرد و تلخ)... راستش رو بخوای آبم باهات تو یه جوب نمیره! یه وقت دیگه؟ فکرنکنم. اما باشه! اگه بازم حرف داشتم باهات، همینجا بهت خبر میدم . دفعه ی بعد نسکافه بزنیم. نه! نه! عمرا اگه بذارم. خودم حساب میکنم... یادت نره سمت من و خونوادم نیای جناب.
نخیر! پشیمون نمیشم.
خدا نگهدار... تا بعد...

 

 

 

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶
Its Mans

 


میشه یه آدم، آدم باشه اما آدم نباشه؟
یعنی اینقدر عجیب بنظر بیاد که انگار اهل این زمینه اما آدم نیست.
یا آدمه اما اهل این زمین نیست.
من از جایی دیگرم انگار... در ورای آینه هایی که من را من نشان میدهند، منی واقعی در انتظارم است...

کاش دنیاها در داشتند...

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
Its Mans

رفیق! نمیدونی چقدر نگرانتم. دردی هم افتاده به جونم که نمیذاره پیام بدم. همش از خودم میپرسم کجاست؟ رفته؟ و بعد بغض... اگه رفته باشی... کجایی رفیقم؟ دقیقا کجایی؟ دلم به لایکت خوش شده فقط... اعترافش سخته اما دلتنگتم و نگران! مواظب خودت باش و امیدوارم... ای خدا! برام خاطره ی بد نساز رفیق. منتظرتم... منتظرتم...

 

 

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
Its Mans