سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سایت آردا» ثبت شده است

 

 

 

 


تا به امروز که از خدا عمر گرفتم...
بعضی داستان ها و کتاب رو صرفا به خاطر موضوعش خوندم و ادامه دادم
بعضی ها رو به خاطر قلم زیبا و لحن روایت جالب نویسنده ...
بعضی ها رو به خاطر شخصیت های دوست داشتنیش ...
و بعضی کتاب ها رو به خطر اتفاقات جالب داستان ...
 اما خیلی کم داستان هایی رو پیدا کردم که تمام این ها رو داشته باشه و به این دلیل حسی رو بهم القا کنه که اسمش رو بذارم "لذت" ...نه! "اوج لذت"
حتما هم قرار نیست این اثر خیلی معروف باشه بلکه
میتونه فن فیکشنی ازجناب  اله ماکیل کاربر سایت آردا باشه که چند وقت پیش خوندم. یعنی فن فیکشن "بازگشت" باشه.
بی اغراق، اصلا فکر نمیکردم اینقدر جذبم کنه.
مخصوصا اینکه داستان های زیادی رو با این موضوع خونده بودم که جز بازنویسی شده ی "بازگشت ملکور" هیچ کدوم چنگی به دل نزدند. اول هم فکر کردم موضوعش بازگشت به دنیای آرداست اما اینطور نبود. در واقع بنظر من وقتی کسى این موضوع، یعنی بازگشت ارباب پلیدی های آردا رو برای نوشتن انتخاب میکنه دو حالت داره که ترجیح میدم حالتاش رو بازگو نکنم :دی
 در مورد کل داستان خب معیارایی که بالا گفتم برای "من" کامل داشت. ممکنه شخص دیگه این نظر رو نداشته باشه! قسمت هایی که راجع به دوران اول و قبلش و دوران چهارم بود نسبت به داستان های خود استاد، که این داستان در چارچوبش بود، خوب پرداخته شده بود. کاری که خودم سعی داشتم تو "عطر خوش گل های غربی" انجام بدم اما فکر نکنم تا این اندازه موفق بوده باشم. ( باید یه بار اون رو هم به روش فراستی نقد کنم :/ و خودم رو کمی بکوبم! ) مشخص بود که روش فکر شده و کار شده و در عین اشاره به نوشته های دیگه توش خلاقیت هم به کار رفته بود. 
  اما... بیشتر دوست دارم راجع به شخصیت ها بگم...
اول دنیل: یه آدم. کاملا عادی!به شدت پولدار، به شدت خوش قیافه، به شدت خوش تیپ، مغرور، خاص و... نیست. اهل قهرمان بازی نیست. ترس تو وجودش هست. عصبانیت هست. ضعف هست. کنجکاویش در حد هر آدم دیگه یی هست که سالهاست با زندگی روزمره ش عجین شده و واکنشاش هم طبیعیه! اما دست سرنوشت تو موقعیت خاصی قرارش داده و این روند شاید بتونه ازش یه قهرمان بسازه...الان هم نسبتا ساخته و اون مشخصه تغییر کرده. شاید هم در حالت کلی کمی سریع بوده اما با توجه به محدودیت حجم داستان باید باهاش کنار اومد.
 ایلین: کمی شهاب وار اومد و رفت. (رفت؟!) کمی شبیه ائووین بود. اما شخصیت ائووین برام باور پذیرتر بود. ایلین سلحشورتر بود و به نظر بدون نقطه ضعف میومد که در مورد ائووین نقاط ضعف و منفی بهتر نشون داده شده بود. اما شخصیت ایلین هم اغراق آمیز نبود. شاید اگه بیشتر بهش پرداخته می شد یا بشه ارتباط باهاش بازم راحت تر بشه. اما به دنیل میومد :دی
 گلورفیندل: کاملا به تصوراتم نزدیک بود. خوب و دوست داشتنی و فرمانده! حرف دیگری نیست...
 ماگلور: نبود! :دی به تصوراتم نزدیک نبود. در واقع تخریب شدم اصلا... یعنی اگر هم بخوام انصافانه! نگاه کنم خب رفتاراش طبیعیه اما هر کس تصوراتی داره دیگه ._. منم ماگلور رو آدمی (الفی) بسیار آروم فرض میکردم که موقع کشت و کشتار، سوگند خوردن و دزدیدن سیلماریل هم... خب لابد شیطون تو جلدش رفته بود و خودش از روی میل این کارو نکرده بود و الان دیدم خیلی رمانتیک و لطیف در موردش فکر میکردم :/ انتظار نداشتم خشن باشه اما الان دچار سه گانگی شدم. وقتی میخونم قد و بالای ماگلور، ابروهای قرمز مائدروس و صورت عبوس کارانتیر (تصوراتم بعد از خوندن قسمت هایی از بانوی بره تیل به قلم جناب تور) تو ذهنم میاد. جالبه که موهاش هی بلند و مجعد سیاه میشه و هی کوتاه و کم پشت سیاه :|امیدوارم کسی بهم نخنده (کم مخاطبی نعمته ها :دی) میدونم مثل هیولاها میشه اما خب سه گانگیه دیگه والا دست خودم نیست. بگذریم... وقتی میخونمش دلم برای مائدروس تنگ میشه :(( کاش زنده بود! هی روزگار... وقتی اومد کمک دنیل که آدانل رو خاک کنه، دوست داشتم دست بذارم رو شونه ش (به چشم برادری) و بگم دمت گرم دادا! مرامتو عشقه! وقتی هم که که منتظر مورگوت بود حالت جالبی داشت و مرگش هم... 
برحال ماگلور نقطه ثقل داستان بود برام! 
و در آخر...
 پدربزرگ: واقعا شبیه پدربزرگ ها بود...نقطه ی خاص داستان! همیشه دلم برای اورک ها میسوخت، برای پاکی از دست رفته شون اما هرگز نتونستم خوب درکشون کنم. مثل رفتار شخصیت های دیگه دلسوزیم همراه با تنفر بود اما الان نظرم عوض شد. جالبیش اینجاست که پدربزرگ هم شخصیت اغراق شده یی نبود. به اندازه اورک بودنش بد بود. کاملا خوب و پاک نبود اما... مظلوم بود. حق داشت. به کدوم گناه پاکی و زیباییش رو از دست داد؟ و در برابر پاکی از دست رفته ش چه دلداری از خویشان و خدایان دید؟ هیچ! 
به خاطر اتفاقی که خودش مسببش نبود پس زده شد. کجا رو داشت بره جز پیش کسی که ازش متنفر بود و میترسید؟ اینجا چقدر خوب این حرف استاد روایت شده بود.  به هر حال اونقدری تاثیر گذار بود که من به خاطرش اشک بریزم. به خاطر یک "اورک" اونم من که برای هیچ کدوم از شخصیت های آردا اینطور اشک نریختم...
 مظلوم و تنها بود و مظلوم و تنها مرد...
 و شاید اوج داستان آدانل اون نوشته ی ماگلور بر سر قبرش بود... اینجا الفی آرمیده است...!
 درآخر آخر... مشک آن است که خود ببوید!
نه آن که عطار بگوید! 
برای خوندن فن فیکشن بازگشت به لینک ها مراجعه کنید. (به روش الن ;) )

پ.ن: عکس تزئینیست و انتخاب خودم برای متن! 
پ.ن: چقدر راحت و شیرینه اینجا نوشتن! 
#هر_ کسی_ کاو_ دور_ ماند_ از_ اصل_ خویش باز_ جوید _ روزگار_ وصل_ خویش
#اصل_مورگوت_کجاست؟

م.S

 

۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
Its Mans
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۱
Its Mans

از محدودیتای فایرفاکس رو گوشی اینه که نمیشه متنو راحت روش past کرد :/ یکم دست و بال آدم پررو و سمجی مثل من رو میبنده که تو سال کنکورم نمیخواد از فعالیتاش کم کنه!

ماه خوبی نبود. کلا همیشه گفتم زمستونو دوست دارم اما از تک تک ماه هاش خوشم نمیاد... البته بی انصافیه اگه بگم خوب نبود. خب... برنده ی فستیوال شدم و کلی از طرف خانواده تشویق! :دی

بعدش مریضی بود. وقتی کسى که دیوانه وار دوستش دارى یا بهتر بگم، عاشقشی، درد میکشه... خب توصیفش سخته! انگار گذاشتنت لای ساندویچ میخ! بدتر اینکه کاریم از دستت برنمیاد... جز دعا!

واقعا اعتقاد داشتن به دعا عالیه... ته تمام تاریکیا یه نور حس میکنی! امید حس میکنی! و خدای خوبم رو بی نهایت شکر که گذشت.

بعدش ملکه شدن تو آردا بود. به قول علیرضا (نولوفینوه) اولین ملکه آردا :) البته واقعا برام فرق نداشت کدوم یکی از بانوها! اون سنگو براى اولین بار به دست میاره.بودن دخترای لایقتر که براى آردا بیشتر زحمت کشیدن اما اغراق و دروغ چرا؟ این لفظ اولینو دوست دارم :)

البته وجود جناب گندالف سپید، ایستارى بزرگ منش و مورد احترام و جناب الروس اولین شاه نومه نور موجب تشکیل شوراى پادشاهی شد :| ناموسا قبلش به ما میگفتن خب! شاید اصن قصد اتحاد نداشتیم :پى والا! حالا قضیه وستروسی شه کسى جوابگوعه؟ :/ از اونورم یه حلقه دارم که یه گانه ست و سه گانست (بازم :دى) حالا این ملکه از خاندان هورین در دو جبهه با چهار پادشاه طرفه و فقط یه سنگ و یه حلقه بهش دادن (اسمایل نوشابه باز کردن)

از جنگ و امور مملکتى بگذریم. به دلیلى که گفتم مجبور شده بودم مامان خونه! :|

و هیچى واسه آزمون نخوندم :(

نتونستم خب :|

حالا سعى داشتم با تقاضا، تمنا و تهدید (این یه مورد رو جدى نگیرید) نرم که با سدى محکم (کلمه ى نچ! به همراه بالا انداختن ابرو) مواجه شدم. در این جا گوهر آرکن و حلقه ى یگانه هم جواب نمیده -_- باز میریم سراغ دعا :دى

 

پ.ن: ادمین نودهشتیا در عنفوان جوانى بر اثر سکته قلبى تو خواب درگذشت :( روحت شاد پدر خانواده نودهشتیا! محمد جوشنی عزیز

 

  

۱ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۶
Its Mans