سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «از روزمرگی ها» ثبت شده است

نشستم تو تاریکی و دارم بعد از مدت‌های خیلی خیلی طولانی وبلاگ بروز می‌کنم. همیشه اینجا آخرین مامنم بوده. امشبم پر از دلتنگی بودم و اجساس می‌کردم هیچ‌کس یا هیچ‌جا این حجم از واژه رو نمی‌کشه. همین که پا گذاشتم توش و فکر کردم چی بنویسم، همه چیز بهتر شد. 

دیالوگ باکس رو پلی کردم. اپیزود "در دنیای تو ساعت چند است" و بعد "اتاق سرد آبی"

و می‌نویسم...

برام مهم نیست که بعضی‌ها پنهونی میان اینجا رو می‌خونند. می‌دونی از چی خوشم میاد...؟ از جسارت! از جنگیدن! از پنهان نشدن...!

من نمی‌خوام کسی تو خفا به یادم باشه، میخوام تا سر حد مرگ برای هم بجنگیم و بعد مثل بازمانده‌های جنگ زندگی کنیم، اما تو ایستادی و حلوی خودم جنگیدی... غیر از اینه؟!

می‌دونم که یه روز فراموش می‌کنم؛ تو رو، حرفاتو، و دلتنگی و کینه‌ای که نسبت بهت دارم. دلتنگی واسه خودت و کینه از حرفات، مخصوصا  اون آخریاش.

می دونی... اون شب حالم خوب نبود، تب داشتم. حرفام شبیه هذیون گفتن بود. ولی حس می‌کردم تو بدتری؛ روحت مریض شده،درد داری. من می‌دونستم که می‌دونی منظورم چیه. می‌دونستی که از یه جا به بعد هر چی گفتم فقط بابت رفاقتمون بود، که نگران و دلسوزت بودم. اما بازم همه شو خراب کردی، با تهمت زدن به نیت خوبم، به اینکه من چیز دیگه یی تو سرمه، مسمومش کردی!

و این همون چیزیه که نبخشیدم و نمی بخشم،

اما تو چی...؟ 

حالا پشیمونی...؟

دوست داری برگردی یه سال پیش، پیش کسی که از ته دلش نگرانت بود؟ این روزا کسی رو داری که اونقدر نگرانت باشه؟ و اونقدر دوستت داشته باشه؟ کسی رو داری که بخوای سرتو بگیره تو بغلش، موهاتو نوازش کنه و برات داستان تعریف کنه؟ کسی رو داری که بیدار بمونید و حرفای عجیب عریب بزنید؟ با کسی کارایی انجام میدی که قبلش نکردی؟ کسی که بتونه ازت داستان بسازه؟ کسی داری که حالتو خوب کنه...

اصلا من حالتو خوب می‌کردم؟

چشمات که می‌گفت خوبی، می‌خندیدن، برق می‌زدن، هی من خودداری می‌کردم، تو همه رو با اون چشات خبر می‌کردی. آخرین بارم که دیدمت هم باز می‌خندیدن اما نه اونقدر عمیق، بعد که دیدی تنها نیستم، دیگه دلخور شدن، دیگه نخندیدن...

همیشه همینی دیگه، نمی‌جنگی. با اونی که باید، نمی‌جنگی.

حالا پشیمونی... نه؟

 

 

۱ نظر ۲۶ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۲
Its Mans

از یه جایی به بعد دیگه در مورد هیچ چیز نظر نمیدی و هیچ کس هم نیست که نظرت رو بشنوه...

آدم ها برای اثبات وفاداری پشت سرت حالت رو می پرسند و یادشون میره تو در واقع به آغوششون نیاز داری!

از یه جا به بعد محبت ها غیر قابل باور و خیانت ها غیر قابل انکاره!

از یه جا به بعد اینقدر همه چیز رو توی خودت می ریزی که پاهات خسته میشن و دیگه نمی تونی تند راه بری، که نفس نفس بزنی و اونقدر اخم کنی که سردرد بگیری...

از یه جا به بعد همه چیز میمیره :)

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۱
Its Mans

رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!

قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 

دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 

دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 

چقدر دوست دارم کسایی که فارغ از اون غرور لعنتی مدت ها بعد میان و چیزی میگن که ثابت می کنه "آره مهم بوده!"

نه که از حس تلخیش کم کنه، نه! فقط مثل آب تلخیش رو رقیق می کنه. 

حالا دارم فکر می کنم وقتی آدم میرن، اونی که می مونه چیکار می کنه؟ اونم میره و یه جای خالی تو دنیا باقی می ذاره که قلا جای دو نفره اونا بوده؟ 

یا اون دومی راه میافته تو خیابونا، با یه هندزفری تو گوشش، بغض می کنه و هر جا میره می بینه خاطره های مشترک اونجا داره خفه اش می کنه؟ 

یا شاید هم خودش رو غرق می کنه تو کار، یه اخم گنده میندازه وسط پیشونی و می خواد ثابت کنه ککش نگزیده که از دستش داده؟

یا شاید هم از عمد میره با همجنسای اون حرف میزنه که اذیتش کنه؟ که بگه لعنت به خودم و تو این زندگی؟!

تو چی...؟

تو بعد رفتنم چیکار می کنی؟

۱ نظر ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۰۰
Its Mans

برای همه نوشتم و بی اون که خبر داشته باشند براشون قصه بافتم.

اما برای تو نه. هیچ وقت ننوشتم و فعلا هم نمی نویسم.

نه این که حرفی نباشه. 

اما حس تلخی این فکر که یه روز تو هم نباشی و من بعد تو این نوشته ها رو بخونم خیلی بیشتر از بقیه وقتاست. 

شاید هم به خاطر این امید لعنتیه. امید به این که یه روز کنار خودت بشینم و این حرفا رو بزنم. تو چشمات زل بزنم؟ نه نمی تونم :)

تو هم سکوت کردی و من از پس این سکوت هنوز آرامشت رو حس میکنم. کاش این آرامشت برای هیچ کس دیگه یی نشه...

کاش یه روز جرات کنم با خودت حرف بزنم نه با خودم...

غم... آدمو متعالی می کنه!

اما نه هر غمی...

غم هایی هم هستند که می تونند هست و نیستت رو بگیرند. 

و کاری کنند دیگه اون آدم سابق نباشی.

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۱
Its Mans

راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا... نمی دونم!

حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.

کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتونم باهاش حرف بزنم و یکم هلم بده سمت کتابم. حس می کنم خلاقیتم ته کشیده، قفل کردم و دیگه چیزی نمی تونم بنویسم. درست حالا که انگار تلاش هام داره ثمر میده...


۰ نظر ۲۵ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۰
Its Mans

همیشه فکر می کردم دردهای روحی بدتر از دردهای جسمیه چون التیامش خیلی سخت تره و دیرتر فراموش میشه!

اما امروز که رفتم دکتر، فقط خدا خدا می کردم بهم بگه دردهای اخیرم تموم میشه. وقتی گفت هیچ مشکلی نداری، کاملا بغض کرده بودم. بهش گفتم پس چرا اینقدر درد دارم؟ چیکار کنم باهاش؟

گفت واکنش بدنته!

برای اولین بار دلم می خواست مریض باشم تا لااقل یه درمانی براش باشه. اما وقتی علتی نباشه، معلولی هم نیست. در نتیجه راهکاری هم براش نیست.

باید با بدنی که سر لج افتاده، چیکار کنم؟ چطور به بقیه حالی کنم که این یه درد عادی نیست؟ کی هست که بتونه بفهمه منی که صدام از درد در نمیومد تا دکتر نرم، الان فقط گریه می کنم میگم تو رو خدا منو ببرید دکتر! فقط دعا می کنم این دفعه هم از زیر این درد، جون سالم به در ببرم.

اونوقت بهم میگن این ها واکنش طبیعی بدنته... کجاش طبیعیه؟ باور نمی کنم بدنم بتونه باهام اینقدر مشکل داشته باشه!

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۴۹
Its Mans
۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۵۹
Its Mans

امروز همزمان با گوش دادن Enchantress از بند two steps from hell فکر می کردم کاش می شد ریتم موسیقی رو نوشت؛ یعنی با کلمات وصفش کرد.

بی شک یکی از دلالیلی که من دارم به زندگی ادامه میدم، موسیقیه. اما نه صرفا دامبول و دیمبول و گیشگیریگیدین ماشالا (!)

یکی از بندای خوب، همین بنده. آهنگ هاش ریتم خاصی داره که می تونه ضربان قلبت رو به بازی بگیره. می تونه ببرت تو اوج و شکوه داستان های حماسی و بعد بیارتت به عمق آب های آزاد جادویی. 

با آهنگاش می تونی یه لحظه پشت یه تانک جنگی بشینی و همه زو به رگبار ببندی و لحظه ای بعد بری پشت اژدها و همه رو به آتیش بکشی!

انگا  احتیاط و ملاحظه کاری براش معنی نداره و اوج و فرود رو به تمام معنا می شناسه. حتی از صداها هم در جای خودش استفاده می کنه؛ فقط جایی که لازمه و باید استفاده کنه.

قدرت موسیقی... چیز واقعا وحشتناک و در عین حال با شکوهیه! فرصت هایی برای هزاران زندگی بهت میده و در عین حال... توصیفش به همین اندازه سخته!

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۲۶
Its Mans
۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۱۷
Its Mans

+پاک یو!


جدیدا از کتاب انجمن شاعران مرده یاد گرفتمش :))

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۱
Its Mans