سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۳۶ مطلب با موضوع «از روزمرگی ها» ثبت شده است

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۱۰
Its Mans
۱ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۵۸
Its Mans

فکر کنم اینجا برای همه یه چیزی نوشته باشم. مثل این گنجینه ها که بعد مرگم هر کسی می تونه یه چیزی ازش برای خودش برداره. فقط فرقش اینه که هیچکدوم از اون لعنتی ها حتی بعد مرگم هم سراغ من نمیاد!

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۰
Its Mans


امروز توی وبلاگ آقای شاهین کلانتری خوندم که نویسنده کسیه که خوب بنویسه!

برای من که حاضر نمیشم اسم نویسنده روی خودم بذارم، چالش جدیدی شد! ولی الان مشکل اینه که باید دیگران بگن من نویسنده ام یا نه. مشکل که نیست البته، فقط یکم سخته!


پ.ن: یه ماشین تایپ چیه؟ اونم نداریم!

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۱
Its Mans

من دختری بودم پر از شور و اشتیاق خواندن و کشف کردن. از آن ها که یک کتاب دست می گیرند و دیگر نمی توانی از عمق کلمات و نوشته ها بیرونشان بکشی. از آن ها که یک دسته عروسک یا یک مشت اسباب بازی ولاک و چیزهای دخترانه را کنار می زدند تا بنشینند گوشه ای و با خودشان؛ یا بهتر بگویم شخصیت هایشان حرف بزنند. من می خواوندم؛ اما نه برای کنکور! برای دل خودم...

یکی از این روزها دست تخیلات و دنبال کردن شخصیت هایم با "آردا" آشنایم کرد. بله؛ اسمش آردا بود. هم پیر بود و هم جوان؛ هم شاد بود و هم غمگین. زیبا بود و چشم هایش چنان گیرا که برقش در لحظه میخکوبم کرد. محلش ندادم و رفتم؛ گفتم مگر من از آنها هستم که به هر کسی خو بگیرم؟

اما برگشتم...

برگشتم به این بهانه که نمانم. اما برگشتم و ماندم و خو گرفتم و وقتی به خودم آمدم عاشقش شده بودم. به همین سادگی بود؛ بدون هیچ اصراری از طرف او. همین برق چشم ها و متانت رفتارش برای سرمست شدن کافی بود. کم کم از همه چیز زدم و به بهانه ی عشقش خودم را وقفش کردم. اما حرفل دیگران مثل سوهان روح شد؛ کسانی که به او نیش می زدند مرا عصبانی می کردند و کسانی که ادعای محبتش را داشتند آتش تعصب و حسادت درونم را شعله ور. 

عصبانی می شدم و خسته می شدم و حتی گاهی به حال خودم می گذاشتمش.  اما وقتی دوباره برمی گشت همان آردای روز اول بود. می شد چند باره و هزار باره از نو شیفته اش شد. 

یک روز از خواب بیدار شد و گفت دارم می روم. به همین سادگی! عکسم را بگیر و قاب کن. فقط یک عکس. عکسی که هنوز چشم های گیرا داشت و لبخندی متین به چهره اش بود. اما برگشت؟ می گفت برگشتی در کار نیست...



۳ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۸
Its Mans

یه شب وسط اون بحث های معمول و نسبتا سنگین، یهو برای جهت دادن به بحث و رسوندن منظورش پرسید: اگه بهت بگن تمام دنیا رو بهت میدیم اگه قبول کنی بمیری، قبول می کنی؟

یه لحظه گیج شدم. نفهمیدم. با تعجب گفتم: خب وقتی قراره بمیرم با اون دنیا چی کار می تونم بکنم؟

گفت: دقیقا نکته ش همینه. وقتی مردی دیگه کل دنیای مادی رو بهت بدن فایده نداره. قراره از چیش استفاده کنی؟



حالا من موندم و مفهومی که از این سوالش گرفتم. دارم فکر می کنم یه روز بیاد و بگه یادته یه روز چنین آرزویی داشتی؟ بیا الان بهت بدمش.

و من یه لحظه گیج بشم. نفهمم. با تعجب بگم: خب الان که دیگه آرزوش رو ندارم قراره باهاش چی کار کنم؟

یه آرزوی بیات شده علاوه بر لای جرز دیوار فقط به درد آینه ی دق شدن می خوره و لاغیر :)


پ.ن: احساسات هم همین طور هستند

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
Its Mans



من آدم بهانه ها هستم...!

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۶
Its Mans


بعضی کارای دنیا که در نهایت به ذهن و عقل خودت هم می رسه بیشتر چیزی شبیه به شوخی یا به صورت مشخص تر، آزار به نظر میاد. وگرنه چرا باید دقیقا فردای روزی که... آره فردای اون روز من چنین خواب خنده داری ببینم؟ اون همه آدم تو یه کلاس کوچیک روی زمین. حتی همین متد هم خنده داره! 

تمام مدت یه چیزی رو به شدت و از ته دل می خوای. اما به دستش نمیاری و وقتی مطمئن میشی دیگه هم نمی تونی به دستش بیاری، بعد چند وقت، دست از حرص خوردن بر می داری و بهش هیچ اهمیتی نمیدی. اما این احساس واقعیه یا یه جور وانمود کردنه؟! حتی به بقیه هم خودآگاه یا ناخودآگاه القا می کنی که هیچ احساسی نداری، تا حدی که بتونی افکارشون رو هم پشت سرت بشنوی گه میگن چه بی احساس، چه سنگدل. اما اونا چی؟ اونا هم می تونند افکار تو رو بشنوند؟

تو این مواقع یاد شعار گریجوی ها میافتم: چیزی که مرده هرگز دوباره نمی میرد. منم یه جمله بر وزن این شعار پیدا کردم البته شاید معنیش خیلی به اون نخوره: کسی که هیچ وقت تو جمعی نبوده، جاش هرگز م

نمی تونه تو اون جمع خالی باشه.

و این حقیقت امر من شده. منی که دیگه حتی خواب هام هم بازیم میدن. حتی اون کسی که تو خوابم اومد پیشم و نگاهم کرد. اینقدر خیره خیره نگاهم کرد که تا مجبورم کنه اسمش رو بگم. اون اسمی که اصلا هم بهش نمی خورد. اون مرد یا پوست روشن اما موهای بالازده ی سیاه، چشم سیاه، قد بلند و چهارشونه با بینی بلند و چهره ی جدی که چشماش شیطنت رو داد می زد، اصلا اونی نبود که قرار بود باشه. اصلا اذیت کردنش اونجوری نبود. اما جذاب تر بود. باید تو چشماش غرق می شدم و ازش می پرسیدم چرا داری سعی می کنی اون به نظر بیای؟ خودت جذاب تر نیستی لعنتی؟! خودت به تنهایی قهرمان مرد یه رمان نیستی؟! اولین بار بود که آرزو می کردم نقاشی بلد بودم و چهرت رو رسم می کردم. چون کم کم داره از حافظه م پاک میشه. 

در نهایت و به هر حال... جمله ای که شکیبا قبلا بهم گفت توی ذهنم مرور میشه. الان انگار صد ساله که ازش می گذره اما خوب تو ذهنم مونده: اگه اذیتت می کنه ولش کن. برو جایی که آرامش داشته باشی.

و من می خوام مثل گربه های مظلوم گردن کج کنم و بگم: من اینجا رو دوست دارم. میشه اذیتم نکنید گه بتونم بمونم؟ میشه آرامشم رو ازم نگیرید؟! شما با حرف هاتون، با طعنه هاتون،  با به رخ کشیدن هاتون... کاری می کنید دلم برای خودم کباب شه. حس کنم مظلوم واقع میشم. دارید دنیام رو ازم می گیرید.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۶:۳۵
Its Mans

ازم پرسید: تا حالا خودکشی کردی؟!

جواب دادم: آره چند روز پیش بیشتر آهنگایی که بهم انرژی مثبت می دادن رو پاک کردم!



۲ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۸
Its Mans

به قول استاد محمود دولت آبادی درد آنجاست که درد را نمی شود به کسی حالی کرد.


اما وقتی به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم خوشبختم. یاد وقت هایی میافتم که دارم به یه چیزی ( حتی یه چیز الکی) قش قش میخندم، بالا و پایین میرم و آخرش میگ وای دلم درد گرفت از بس خندیدم... اشکم در اومد... و این وسط اهل دلی بهم میگه خب حالا اینقدر نخند! یه اتفاق بدی میافته ها!

حالا هم می ترسم با خودم بگم من خوشبختم! یه صدایی تو ذهن خودم میگه یه اتفاق بدی میافته ها!

یعنی ما با یه دنیای حسود طرفیم؟ یا خدایی که میگه کم بخند! نخند! (؟؟)

نمی دونم!

این چیزها همیشه پشت ذهن آدم می مونند.

دلممی خواست تو اینستاگرام یه پست بذارم و بگم سال  95 برای من چطور گذشت! اما اونجا مثل اینجا خلوت نیست. احساس می کنی پشت در قفل صفحه ی مجازیت هم کسی نشسته و داره از سوراخ در نگاهت می کنه. اما اینجا... با این که کاملا عمومیه خلوت خاصی داره. اصلا برام مهم نیست هر پستی که می ذارم چند تا بازدید داره. اما انکار نمی کنم برام مهم کی نمی بینتش. گاهی دوست دارم همه ببینند و در عین حال هیچکس نبینه! اصلا براش رمز بذارم و همه ببینند یا نه رمز نذارم و هیچکس نبینه! به قول جناب مادروس یه پارادوکس عجیبیه! بگذریم (یا بذگریم!) می خواستم اینجا سال 95 رو برای خودم مرور کنم.


-اولین و مهم ترین چیز خانواده مه. من تو شسال های اخیر خیلی بیشتر ارزششون رو فهمیدم. اتفاق خاصی هم باعثش نشد جز گذشت زمان و فکر کردن و شاید عاقلتر شدنم. امسال رو که مرور می کنم یاد لحظات کنار هم بودنمون میافتم و مریض شدنشون. هممون چه حال سختی داشتیم. اشک و درد و نبود هیچ همدمی برای من. دلم می خواست با کسی حرف بزنم. بغلش کنم و گریه کنم. مشکلم نبود اون فرد نبود. مشکل این بود که اون شخص بود اما به عنوان دوست یکبار هم ازم نپرسید حالت چطوره؟ دلت نگرفته؟ نه مثل قدیم ها!


- دومین چیز مهم آردا بود. یادمه اون شبی که بالخره بغضم شکست و زیر گریه زدم. همون شبی که از خودم پرسیدم چرا وسط این همه موج منفی ایستادی و سعی می کنی مثل احمق ها هنوز مثبت فکر کنی؟ و جواب این بود که آردا تبدیل به قسمتی از زندگی من شده. قسمت بزرگی که دوساله هر روز بهش فکر می کنم و من نمی تونم تموم شدنش رو تصور کنم. یاد عوض شدن اسمم میافتم. اطلاعات گرفتنام از بچه ها. نمایه ها. بحثامون. خنده هامون. همکاریامون. فستیوال.ذوق مرگ شدنم بعد از تبریک شیرین. تیم داستان نویسی. گروهای تلگرام. ایفای نقش و آخر از همه... اون پیشنهاد سخت نظارت!

تمام اینا رو تو ذهنم مرور می کنم و می ترسم از روزی که این چیز برام فقط تبدیل به یه خاطره شه و دیگه نبینمش...


-جداشدنم از دوستای دبیرستان: این یه حقیقت غیرقابل انکاره! ما حالا از هم جدا شدیم. شاید چند سال قبل بهم می گفتیم بعد دبیرستان هم رابطه مون رو حفظ می کنیم اما من همون زمان هم که به منفی بافی متهم شدم گفتم که اینطور نمیشه. شاید اون روز فکر نمی کردم شکیبا بمونه و کنکور بده و بعد این همه مدت ما به هم پیام هم ندیم و فقط به جاهایی خالی در زندگی هم تبدیل بشیم!! اونم به خاطر اتفاقی که دوست داشت بیافته و اما نیافتاد و حالا من بهتره مزاحمش نباشم تا به اهدافش برسه! فکر هم نمی کردم کوثر عروسی کنه. و از خودم می پرسم من هم اگه روزی بخوام ازدواج کنم می تونم دلیلی پیدا نکنم که از آشنایی که هیچ، از نامزدی و عقدم بهشون چیزی نگم و بعد هم برای دعوت عروسی به یه کارت و پیام تلگرام بسنده کنم. کوثر جان... ما رو خواهر خودت می دونستی. به خصوص من رو... و بعد هیچ کدوم از اون حرفا رو ثابت نکردی. سمیره می گفت تو از این که نتونستم به عروسیت بیام و باید مراسم دیگه یی می رفتم خیلی ناراحت میشی. اما من مطمئنم که نمیشی دوست من! تو حتی اسم من رو هم یادت نخواهد موند. چون تو یه زندگی جدید و کندن از زندگی قبلی رو انتخاب کردی. این چیزیه که خودت ثابتش کردی. و من هرگز... هرگز! دوستی خودم رو به کسی تحمیل نمی کنم. و واقعا امیدوارم خودم اینکار رو تکرار نکنم.


-بخشی از زندگی سال 95 من هم کنکور و دانشگاه بود. از رشته م بدم نمیاد. فقط دلم میخواد به دردم بخوره و اگر نخورد هم برحال کاری برای ایستادن روی پای خودم پیدا کنم. به بچه های دانشگاه عادت کردم اما خیلی طول میکشه تا بخوام بگم بهشون وابسته ام. گاهی هم از خودم خجالت میکشم که نسبت بهشون سردتر و کم محبت تر هستم.


-بخش خیلی مهم دیگه م هم شما بودین خواهرا... غزل... شیرین... معصومه.... زینب... خودتون می دونید که شما رو تو آردا از همه بیشتر دوست دارم. و خیلی بهتون احساس نزدیکی می کنم. دلم می خواد همتون همیشه کنارم باشید و یه روز، دیگه از جدایی شما نگم. شما همیشه حرف آدم رو می فهمید و هرکدومتون برام یه تکیه گاه مطمئنید :)


26/12/1395

منصوره.S

۲ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۱
Its Mans