سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من دیگر در سرم فکر نمی کنم... می نویسم!


منصوره.S

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۳
Its Mans

امروز، وقتی خبر خودکشی جوان شاعر دانشجو را به خاطر عشقش خواندم برای اولین بار فکر کردم شاید همه ی خودکشی ها هم گناه نباشد. شاید این که خودکشی گناه است را به این خاطر می گویند که فاجعه بودنش را نشان بدهند. این که به ته خط هم اگر رسیدی باید امید داشته باشی که هنوز هم ممکن است زمین بچرخد و این بار روی خوبش سمت تو باشد. اما یک فرد به کجا ممکن است برسد که از تمام امیدواری های دنیا دل بکند؟ آن هم فقط به خاطر یک آدم دیگر؟

یعنی ممکن نیست؟ که خدا آغوش باز کند و بگوید می دانم که دیگر نمی توانستی بمانی... خوش آمدی... اینجا بمان و تمام آن آدم ها را فراموش کن...

  و بعد تازه فهمیدم که خود خودکشی فاجعه نیست! فاجعه آن لحظه ای است که شخصی مرز ماندن و نماندنت در این هستی شود. که جرات به جان خریدن گناهی چنین بزرگ را به آدم بدهد.

وقتی به خودم آمدم دیدم که تمام مدت در پس ذهنم به تو فکر می کردم. این که ممکن است روزی بروی و من...

به گمانم فاجعه یعنی تو!

کدام راه خودکشی درد کمتری دارد؟!


م.S

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۳
Its Mans