سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۵۸
Its Mans
من می دانستم آن لبخندها کار را خراب می کنند...
آن همه شباهت؛ من به تو و تو به من.
من می دانستم تو آمدی که از بیخ و بنم بکنی و با این حال؛ باز تن دادم به مرگ بی صدایی.
شهید شدن را بلدی؟ با لذت جان دادن در راه هدفی والا...؟
یا فقط شهید کردن و قربانی پس انداختن پشت سرت، را می دانی؟ 
شانه می زدی به مویم و من نوازش تار به تارش را حس می کردم.
همان جا میان جمع به دنیای خیال می بری ام و من از همه جا بی خبر، به دست هایم نگاه می کنم که دور بازوهای تو پیچک می تنند. سبز سبزت می کنم و از لبخندت گل جوانه می زد.
دستم را می گیری و در کوچه پس کوچه های شهر روشنایی قدم می زنی.
محکم دستت را می فشارم تا بودن ات را باور کنم...
آنقدر محکم که درد را احساس کنی؛ درد من؛ درد دچاری...
تاریکی می آید و تو دست پس می کشی.
دست های خیس ام را نگاه می کنم و قلب یخ زده ام می تپد.
تو اینجا نیستی...
تو هیچ وقت اینجا نبوده ای!
۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۲
Its Mans