سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو ناگهان از کجا وسط زندگی من افتادی که سال هاست من اینچنین در بهت دیدن ناگهانیت مانده ام؟

از تو گذر می کنم و نگاه نمی کنی

حرف می زنم و عکس العملی نشان نمی دهی

می آیم و سلام نمی دهی

می روم و اصرار نمی کنی

می خندم و تو به خنده ام لبخند هم نمی زنی

من را که می بینی چشم هایت برق نمی زنند

صدایم را که می شنوی نمی گویی شبیه لالایی خواندن ماه است

این حجم از بی تفاوتی در تو واقعا بی سابقه و عجیب است!!


میم.S 


۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۲
Its Mans

عجیبه... نیست؟ تا به حال حافظ رو اینقدر جدی ندیده بودم. انگار پشت سرم ایستاده و میگه گوش کن چی میگم... داره نفست رو می بره... بذار بره تا دستاش رو از بیخ گلوت برداره!


به غزل گفتم نفس آدم...

ادامه ندادم اما با هر مرور اون خاطرات نفسم گرفت. بارها و بارها سینه م سنگین شد و نفسم بالا نیومد و وقتی ازش خواستم برام فال بگیره، حضرت حافظ گفتند: نفس برآمد و از تو کام برنمی آید.

داستان به اینجا ختم نشده و برای اثبات جدیت این حضرت وقتی رفتم تو گروه شعر و ادب هم دیدم باز همین غزلو به عنوان پیام حضرت حافظ! فرستادند. که "نفس برآمد و کام از تو برنمی آید" 

نمی دونم چه حکمتی داره این غزل که حرف دلم رو دو سه بار جار زد. فهمیدم... فهمیدم که داره نفسم رو می گیره...

۱ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۶
Its Mans