سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

70. مائدروس

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ق.ظ




دورم را سیاهی پر می کند...

آتش و حرارت...

و من ناگهان، دیگر نیستم!

وفاداران مرده اند؛ به دست تازیانه های گداخته ی نفرت؛ به دست جلادانی که می شناسم...!

و بی وفایان زنده اند؛ من را ریشخند می کنند! نامم را تحقیر می کنند و عاقبتم را عبرت دیگران می کنند.

 خاندانم از دست رفته؛ خاندانی که روزی سرآمدِ باشکوه ترینِ سرزمینِ مردمانِ ازلی بود. 

برادرانم یک به یک به خون کشیده شده اند و آه از ستمی که بر سرنوشت ما رفت...!

حال اربابان غرب در خوشی غرق اند؛ و چیزی در دست من می درخشد.

به سینه می فشارمش؛ آخرین یادگار پدر را... بوی دست هایش  با آتش و حرارت درمی آمیزد و مشامم را پر می کند و لبخند سال های دورش، چشمم را به اشک می نشاند.

من همین جا می میرم! در عمیق ترین رگه های تار و پود زمین.

و سیاهی جاودانه عاقبتم خواهد شد.

من... شاه برین بی تاج!


م.S


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی