سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

1. دخترم بود...

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ





 راه سر کوچه تا آخرین خانه ش به اندازه قرن ها و سالها دور به نظر  میرسید.اولین بار بود که قاصد میشدم.اما چرا پاهایم یاری نمیکرد برای  رفتن؟!چرا بغض داشت گلویم را پاره پاره میکرد؟!صدای بی صدایی کوچه ی خلوت  گوشم را آزار میداد...
 مگر اینجا گرد مرگ ریخته اند؟
زیر نور سرخ خورشید به خون نشسته قدم اول را برداشتم... 
خورشید بار رخت به سمت غرب بسته بود.مثل همان روزی که حسین رفت...     


  ***


 -حسین داداشم؟تیر خوردی؟چیزی نیست.الان میبرمت عقب برادر!تو تحمل کن. 
حسین سرفه خونینی کرد و گفت-دیدی گفتم...من زودتر...می...میرم... 
-تو هیچ جا نمیری حسین!دستتو بنداز رو شونه ی من! 
حسین-سارام...بی بابا ش...شد...ولی بهش بگو...با...بابات رفت...تا بقیه بی بابا نشن!  با
 بغض داد زدم-دستتو بنداز رو شونه م حسین.
 -امیر داداش!فکر کن...فکر کن دختر خودته...مواظب دخترم...باشیا...دخترم موهاش بلنده...روسری سرش کن
چشم نخوره! 


***      

 به در خانه رسیده بودم.از داخل خانه صدای ظریفی می آمد-تاب تاب عباسی...خدا منو نندازی... 
خدا که کسی را نمیاندازد دخترم.خدا که با ما دشمنی ندارد....آدمها هستند که میاندازندت! 
 -اگه میخوای بندازی...تو بغل بابا بندازی!
 دستانم در را نکوبیده مشت شد-بابا خودش جوری بر زمین افتاد که دیگر بلند نشد دخترم.چطور میتواند تو را بغل کند که نیافتی!
 دخترکم بابا دیگر نه خودش هست نه بغلش...!!  


     *** 


حسین-عکسشو دیدی...دخترم چه خشگله...دیگه تو بهشتم بچه به این خشگلی پیدا  ...پیدا نمیشه ولی ...به...به کس کسونش...نمیدما داداش امیر...دخترم...خودت  بهش بگو باباش رفت...رفت...سر قرارش با خدا...ولی بازم هر وقت  ناراحتی...خودش میاد پایین که بشین...بشینی رو پای بابا...فرشته  ی...بابا...درد...دردت به جون بابا!


 ***       

چشمانم را بستم.مثل چشمان حسین که برای همیشه بسته شد.تمام جانم را در دستم ریختم و به در کوبیدم. 
-آخ جون بابا اومد...من باز میکنم... 
کدام سخت تر بود؟  
رساندن خبر شهادت پدری به تنها دخترش؟
 یاجان دادن بهترین دوستت در آغوش خودت؟   
در باز شد و دختر بچه یی چهار-پنج ساله در چارچوب ظاهر شد.با عروسکی در بغل  و موهای پریشان بلند.مرا که جای پدرش دید آه از نهادش بلند شد-فکر کردم  بابا اومده!  
 یا نگاه کردن به چشمان نا امیدی کودکی که ماه هاست چشم انتظار پدر و آغوش گرمش است؟ 
کنارش نشستم و دستی به موهای بلندش کشیدم.ببخش حسین جان!میدانم به موهای دخترکت چقدر حساسی اما دست نوازش بر سر یتیم کشیدن هم ثواب زیادی دارد.   
دهانم باز نشده بود که لب ورچید و گفت-با بابام کار بارین؟بابا رفته جبهه!خیلی وقته رفته!ولی زود میاد.خودش گفته زود میاما!!   
سرم را از شرم چشمان پر از دلتنگیش پایین انداختم.دیگر دیر و زود ندارد دخترکم...بابا دیگر هیچ وقت نمی آید...خواه دیر خواه زود...  
 -مادرت هست دخترم؟ 
-نه!مامانم رفته ختم قرآن که واسه بابام و بقیه رزمنده ها دعا کنه.
 با من چه کردی حسین؟در من یا دخترت چه دیدی که وصیت کردی خبر شهادتت را من!! به دخترت!! بدهم؟؟
 دستم را به جیب کتم بردم.دختر حسین هنوز خیره به چشمانم بود.سربند خونی و  پلاک را در آوردم.با دستهایی لرزان دستم را جلوی دخترک گرفتم و با صدایی  لرزان تر گفتم-بابا...بابات...رفته پیش خدا دخترم!
 با چشمان درشت معصومش به دستانم زل زد.انگار نفهمید چه گفتم.
خدا را خوش می  آید برادر؟چشمانش را ببین!مگر تاب و تحمل خبر رفتنت را دارد؟! 
دستان کوچکش را در دستم گذاشت و سربند و پلاک را از دستم بیرون کشید.عروسکش از دستش روی پله ها سقوط کرد.
 اشکی روی گونه ش ریخت و ناله کرد-بابام شهید شده؟دیگه نمیاد خونه؟
  مگر مردها چقدر تحمل دارند که نباید گریه کنند؟!مگر اشک چقدر تحمل دارد درد را تخلیه کند؟!
نه...!
بعضی دردها با گریه هم کم نمیشود. 
هق هق گریه ی دختر سکوت کوچه را در هم شکست-مگه بابام نگفت زود میاد؟آخه واسش نقاشی کشیده بودم ببینه.حالا به کی نشونش بدم؟   
گریه کن دخترکم.گریه کن!شاید از اشک تو خدا دلش به رحم آمد و نگاهی به مردمان سیاه روز این زمین کرد.  
 -خودش گفت وقتی اومد بهم قرآن یاد میده و واسم شیرینی خوشمزه میخره!!خودش گفت نه سالم شد میبرتم بازار واسم پارچه میگیره چارقد بدوزم!مگه خودش  نگفت؟! 
گفت دخترکم...گفت...اما نفرین بر روزگار بی مروت که مهلت نمیدهد به گفته هایت هم عمل کنی!   
-پس چرا شهید شد؟حالا بدون بابام چیکار کنم؟کی واسم شیرینی میخره؟کی واسه  مامانم نون میخره؟کی بابابزرگم رو حموم میده؟کی منو میذاره رو پاش  میبوسه؟کی لب حوض وضو میگیره بلند بلند نماز میخونه؟   
کجایید پرچم داران ظلم؟جواب سوال هزاران کودک بی پدر و مادر و خواهر و برادر و خانه و کاشانه و کس و کار را چه  میدهید؟  
 -مگه نگفت دوستم داره!خودش گفت...خودش گفت...  
 دستم را به صورت خیسش کشیدم و زمزمه کردم-نفرین به این جنگ!!


    ***


چند روز بعد باز هم به آن کوچه رفتم. دیوارهای خانه سیاهپوش شده بود و صدای  شیون و گریه بلند بود.زانوانم تاب نیاوردند و کنج دیوار تکیه م دادند...  سارا...آخ طفلک سارا...طفلک ساراها...بیچاره دخترک ها و پسرک های فرشته مانند ما...
 دستی شانه م را فشرد و گفت-آقا حالت خوبه؟چرا گریه میکنی؟از این خونه یی؟!خدا رحمتش کن طفل معصومو...آشنا!شونی؟
 -دخترم بود...
 -بله؟دخترت؟
 -دخترم بود...پسرم بود...مادرم بود...پدرم بود...خواهرم بود...برادرم  بود...تمام خویشانم بود...مردم بود...ایران بود...عراق بود...آسیا  بود...آفریقا،آمریکا بود...زمان بود...زمین بود...سارا...سارا جنگ  بود...جنگ!!!
  منصوره.S

  98ia.ir / مسابقه با موضوع "کودک و جنگ"

 

۹۴/۱۲/۱۱

نظرات  (۱)

خیلی خوش اومدی منصوره جان :))
پاسخ:
مرسی عزیزم ^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی