سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

زنده ایم...

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

نمیدونم چند وقته ننوشتم... نمی دونم اون روزا که برای آخرین بار نوشتم بهتر بودم یا الان... از فاز دپ خوشم نمیاد و دپرس هم نیستم. با این که به نتایج امید ندارم. با اینکه فکر آینده بهم اصلا انگیزه نمیده. با اینکه بهترین دوستام رو ندارم. با اینکه چند روز یه بار بدنم شروع میکنه به آزار دادنم. و با اینکه تو آردا.... اما بازم انگار دپرس نیستم. شایدم نوعی افسردگی باشه. شاید... این که اینقدر بی حس و حال و خنثی شدم. اصلا برام فرق نداره کی رفته کی نرفته. یا این که چه بلایی ممکنه سرشون بیاد. اصلا برام فرق نداره. حوصله ی لوس بازیای تبریک تولد و این چیزا رو هم اصلا ندارم. کلا دارم به آدم مزخرفی تبدیل میشم. انگار دیگه برام فرق نداره کی بودم و حالا کی هستم. و کیا تو زندگیم بودن! 

چی بگم.... جالب به نظر نمیاد.... 

از دو نفر حس تنفر دارم. شایدم نه... اما حرصم میدن.... حتی خاطراتشون... شاید لایق این حرص خوردن نباشند اما به هر حال..... کارایی که کردن باعث این وضع شده... حداقل تو یه مورد من چندان تقصیری ندارم. بنظرم ندارم... بسه.....!

۹۵/۰۵/۱۶
Its Mans

نظرات  (۲)

دوای این حالت پزشک زمانه... کمی وقت میخواد... 
پاسخ:
بله درسته... زمان درمانگر خوبیه :)
این همون مرحله قبل قلب مطمئنه اس...
گاهی لازمه..با خودت راحت باش :) 
پاسخ:
حرفای توام گاهی لازمه...  :) 
خیلی لازه ^__^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی