سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

شماره ی 55

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

-عه یه مورچه. چقدرم گنده ست!

+بکشش!

-نه گناه داره.

+اوف. خب برش دار بندازش تو سطل آشغال.

 (تلاش مداوم برای برداشتنش با چیزی برای قرار دادن درسطل)

-نمیشه. نمیاد.

+میشه. از پهناش بگیر. بره روش بعد بندازش.

-بابا رفت زیر مبل.

+اه! یه مورچه نمی تونی بگیری. خب می کشتیش.

-بابا گناه داره! هنوز که کسیو نخورده من بخوام بکشمش. تازه بخوره هم که اونا نمیمیرند. خدا رو خوش نمیاد.

+ ببین چقدر گنده ست. می دونی چقدر درد می گیره؟

-حالا که رفت.

+ولی دایی اینا شب اینجا میخوابند ممکنه بخورتشون نصف شبی.

-خیلی خب توام. 

(تلاش برای کنار کشیدن مبل و یافتن مورچه)

-بیا ببین نیست. رفته.

+خب اون مبل رو کنار بکش

(کنار کشیدن مبل سه نفره)

-اینجاست. نکنه لونه دارن اینجا؟

+بکشش داره میره. این چوب چیه زیر مبل؟ همین رو بردار بکشش.

(برداشتن چوب و زدن چند باره توی سر مورچه و راه افتادن دوباره ی مورچه)

+بابا محکم بزن. فشار بده.

-اه. نمیشه. سگ جونه نمی میره.

+فشااار بده!

(صدای قرچ)

-اه حالم بهم خورد. فکر کنم از اوناست که بو میده. حالا چوبه رو چیکار کنم؟

+با پشت مبل تمیزش کن بندازش همون جا که بود. چی میندازن زیر مبل آخه!

-عذاب وجدان گرفتم. آخه این که هنوز کسی رو نخورده بود.

+خاک تو سرت!

+باز مثل اون قضیه ی ماهی نکنا!

-خب اون رو هم خیلی تند انداختم تو تنگ. سرش خورد به گوشه ی تنگ و تا چند دقیقه یه جوری شنا می کرد. فکر کنم ضربه مغزی شده بود!

-عذاب وجدان گرفتم!


گوشه ای از مکالمات واقعی من و خودم 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی