سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات


امروز توی وبلاگ آقای شاهین کلانتری خوندم که نویسنده کسیه که خوب بنویسه!

برای من که حاضر نمیشم اسم نویسنده روی خودم بذارم، چالش جدیدی شد! ولی الان مشکل اینه که باید دیگران بگن من نویسنده ام یا نه. مشکل که نیست البته، فقط یکم سخته!


پ.ن: یه ماشین تایپ چیه؟ اونم نداریم!

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۱
Its Mans



بدو از نو با هم آشنا بشیم

(بیا از نو با هم آشنا بشیم)


از نگاه هم خجالت بکشیم


ایدفه تو یک قدم جلو بنس

(ایندفعه تو یه قدم جلو بذار)

  

جای ساعت اسمِ مه ازوم بپرس

(جای ساعت، اسم منو ازم بپرس)


بی مه قول هاده صبا صبح سروقت

(به من قول به فردا صبح سر وقت)


چشم براهم بشی زیر ای درخت

(چشم براهم باشی زیر این درخت)

۲ نظر ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۱
Its Mans

من دختری بودم پر از شور و اشتیاق خواندن و کشف کردن. از آن ها که یک کتاب دست می گیرند و دیگر نمی توانی از عمق کلمات و نوشته ها بیرونشان بکشی. از آن ها که یک دسته عروسک یا یک مشت اسباب بازی ولاک و چیزهای دخترانه را کنار می زدند تا بنشینند گوشه ای و با خودشان؛ یا بهتر بگویم شخصیت هایشان حرف بزنند. من می خواوندم؛ اما نه برای کنکور! برای دل خودم...

یکی از این روزها دست تخیلات و دنبال کردن شخصیت هایم با "آردا" آشنایم کرد. بله؛ اسمش آردا بود. هم پیر بود و هم جوان؛ هم شاد بود و هم غمگین. زیبا بود و چشم هایش چنان گیرا که برقش در لحظه میخکوبم کرد. محلش ندادم و رفتم؛ گفتم مگر من از آنها هستم که به هر کسی خو بگیرم؟

اما برگشتم...

برگشتم به این بهانه که نمانم. اما برگشتم و ماندم و خو گرفتم و وقتی به خودم آمدم عاشقش شده بودم. به همین سادگی بود؛ بدون هیچ اصراری از طرف او. همین برق چشم ها و متانت رفتارش برای سرمست شدن کافی بود. کم کم از همه چیز زدم و به بهانه ی عشقش خودم را وقفش کردم. اما حرفل دیگران مثل سوهان روح شد؛ کسانی که به او نیش می زدند مرا عصبانی می کردند و کسانی که ادعای محبتش را داشتند آتش تعصب و حسادت درونم را شعله ور. 

عصبانی می شدم و خسته می شدم و حتی گاهی به حال خودم می گذاشتمش.  اما وقتی دوباره برمی گشت همان آردای روز اول بود. می شد چند باره و هزار باره از نو شیفته اش شد. 

یک روز از خواب بیدار شد و گفت دارم می روم. به همین سادگی! عکسم را بگیر و قاب کن. فقط یک عکس. عکسی که هنوز چشم های گیرا داشت و لبخندی متین به چهره اش بود. اما برگشت؟ می گفت برگشتی در کار نیست...



۳ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۸
Its Mans







من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟!
یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها
در شهر یک نفر  شده پیدا شبیه من

امروز دل مبند به خودم که می شود
این گونه روزگار تو فردا شبیه من

ای هم قفس! بخوان که روز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعر های تو معلوم می شود
مانند خودم است دلت یا شبیه من؟

آبی ترین مسافر من می شناسمت
دل می زنی همیشه به دریا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن!!
در شهر کشته اند کسی را شبیه من

نجمه زارع
۰ نظر ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۳
Its Mans




در حال حاضر دارم برای اولین بار یه رمان علمی-تخیلی می نویسم. با عنوان "نه روی ماه لعنتی"

نمی دونم... باید به پیشنهاد اون دوستی که میگه بذارمش تو وبلاگ عمل کنم یا نه. فعلا قسمت اوش رو می ذارم. به هر حال، من وبلاگ رو

 با همین هدف آرشیو کردن نوشته هام زدم. اولیسن باری نیست که دارم علمی تخیلی رو امتحان می کنم. اما این بار... دارم براش احساسات

می ذارم و سعی نمی کنم پیچیده اش کنم. برعکس قبلی ها که به صفحه ی پنجمم نرسید :)


برای خوندنش می تونید به این آدرس سر بزنید


کانال رمان "نه روی ماه لعنتی!"


و پارت اول تا سومش رو هم در ادامه ی مطلب بخونید.


۳ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۸
Its Mans

یه شب وسط اون بحث های معمول و نسبتا سنگین، یهو برای جهت دادن به بحث و رسوندن منظورش پرسید: اگه بهت بگن تمام دنیا رو بهت میدیم اگه قبول کنی بمیری، قبول می کنی؟

یه لحظه گیج شدم. نفهمیدم. با تعجب گفتم: خب وقتی قراره بمیرم با اون دنیا چی کار می تونم بکنم؟

گفت: دقیقا نکته ش همینه. وقتی مردی دیگه کل دنیای مادی رو بهت بدن فایده نداره. قراره از چیش استفاده کنی؟



حالا من موندم و مفهومی که از این سوالش گرفتم. دارم فکر می کنم یه روز بیاد و بگه یادته یه روز چنین آرزویی داشتی؟ بیا الان بهت بدمش.

و من یه لحظه گیج بشم. نفهمم. با تعجب بگم: خب الان که دیگه آرزوش رو ندارم قراره باهاش چی کار کنم؟

یه آرزوی بیات شده علاوه بر لای جرز دیوار فقط به درد آینه ی دق شدن می خوره و لاغیر :)


پ.ن: احساسات هم همین طور هستند

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
Its Mans



من آدم بهانه ها هستم...!

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۶
Its Mans


بعضی کارای دنیا که در نهایت به ذهن و عقل خودت هم می رسه بیشتر چیزی شبیه به شوخی یا به صورت مشخص تر، آزار به نظر میاد. وگرنه چرا باید دقیقا فردای روزی که... آره فردای اون روز من چنین خواب خنده داری ببینم؟ اون همه آدم تو یه کلاس کوچیک روی زمین. حتی همین متد هم خنده داره! 

تمام مدت یه چیزی رو به شدت و از ته دل می خوای. اما به دستش نمیاری و وقتی مطمئن میشی دیگه هم نمی تونی به دستش بیاری، بعد چند وقت، دست از حرص خوردن بر می داری و بهش هیچ اهمیتی نمیدی. اما این احساس واقعیه یا یه جور وانمود کردنه؟! حتی به بقیه هم خودآگاه یا ناخودآگاه القا می کنی که هیچ احساسی نداری، تا حدی که بتونی افکارشون رو هم پشت سرت بشنوی گه میگن چه بی احساس، چه سنگدل. اما اونا چی؟ اونا هم می تونند افکار تو رو بشنوند؟

تو این مواقع یاد شعار گریجوی ها میافتم: چیزی که مرده هرگز دوباره نمی میرد. منم یه جمله بر وزن این شعار پیدا کردم البته شاید معنیش خیلی به اون نخوره: کسی که هیچ وقت تو جمعی نبوده، جاش هرگز م

نمی تونه تو اون جمع خالی باشه.

و این حقیقت امر من شده. منی که دیگه حتی خواب هام هم بازیم میدن. حتی اون کسی که تو خوابم اومد پیشم و نگاهم کرد. اینقدر خیره خیره نگاهم کرد که تا مجبورم کنه اسمش رو بگم. اون اسمی که اصلا هم بهش نمی خورد. اون مرد یا پوست روشن اما موهای بالازده ی سیاه، چشم سیاه، قد بلند و چهارشونه با بینی بلند و چهره ی جدی که چشماش شیطنت رو داد می زد، اصلا اونی نبود که قرار بود باشه. اصلا اذیت کردنش اونجوری نبود. اما جذاب تر بود. باید تو چشماش غرق می شدم و ازش می پرسیدم چرا داری سعی می کنی اون به نظر بیای؟ خودت جذاب تر نیستی لعنتی؟! خودت به تنهایی قهرمان مرد یه رمان نیستی؟! اولین بار بود که آرزو می کردم نقاشی بلد بودم و چهرت رو رسم می کردم. چون کم کم داره از حافظه م پاک میشه. 

در نهایت و به هر حال... جمله ای که شکیبا قبلا بهم گفت توی ذهنم مرور میشه. الان انگار صد ساله که ازش می گذره اما خوب تو ذهنم مونده: اگه اذیتت می کنه ولش کن. برو جایی که آرامش داشته باشی.

و من می خوام مثل گربه های مظلوم گردن کج کنم و بگم: من اینجا رو دوست دارم. میشه اذیتم نکنید گه بتونم بمونم؟ میشه آرامشم رو ازم نگیرید؟! شما با حرف هاتون، با طعنه هاتون،  با به رخ کشیدن هاتون... کاری می کنید دلم برای خودم کباب شه. حس کنم مظلوم واقع میشم. دارید دنیام رو ازم می گیرید.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۶:۳۵
Its Mans

ازم پرسید: تا حالا خودکشی کردی؟!

جواب دادم: آره چند روز پیش بیشتر آهنگایی که بهم انرژی مثبت می دادن رو پاک کردم!



۲ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۸
Its Mans
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

خدا هیچ کس را روز بزرگداشت حضرت سعدی دلتنگ نکند :))
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۶
Its Mans