سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

 

سالهاست که تو رفته‌ای و من در این جنگل‌ها در جستجوی کمرنگ‌ترین ردپایی از تو گم شده‌ام
 اکنون آن خاطراتِ دور، تنها رویایی شیرین بنظر میرسند

 

  تو کجایی بانوی بهار دوریات...؟

 

 در باورم نمی‌گنجد دیگر هیچ‌گاه مرا به تماشای رقصت مهمان نکنی، و من تمام عشقم را در صدای نی‌ام، پیشکش قدم هایت نکنم!

درختان بعد از تو خشکیدند و گل ها پژمردند
پاییزان رفتند و زمستان‌ها از پی آن
بهار مُرد
چرا که طراوت زمین در وجود تو مسکن گزیده بود

 

تو کجایی جوهر زندگانی دنیا...؟

 

آن فانی که دست در دستش گذاشتی، تو را برد...
اما به کجا؟
همه‌جا را گشته‌ام و تو هیچ کجا نیستی!
شاید اکنون در ورای مرزهای این جهانی
شاید فراموشم کرده‌ای
شاید که بعد از این ما را دیدار دیگری نیست
پس دوباره نی میزنم و امید دارم که باد صدای آوازش را به گوشت برساند

 

لوتین
دختر تاریک و روشن
باشد که باد تو را پیدا کند
بعد از درگذشت من از این جنگل‌ها که تماما بوی تو را دارند...!

 

۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۶
Its Mans
 
 

آناتان جان...

به گمانم تو بیشتر از بقیه این احساس را تجربه کرده باشی!
این حس مبهم تنهایی
می‌دانی... دور و ورت از آدم پر است اما تو تنهایی. شاید باید آدم خاصی باشد. یا آدم‌هایی که هستند، واقعی باشند. وقتی باشند و تو را دوست نداشته باشند، وقتی باشند و تو برایشان مهم نباشی، وقتی کم کم به کنج منطقه‌ی زندگی بقیه رانده شوی مثل این است که نباشند و چه بهتر که دیگر تو هم نباشی!
وقتی نباشی، شاید گاهی آرزو کنند که باشی!
گرچه دیگر برایت چنین آرزویی مهم نیست...
فقط دوست داری تنها باشی! واقعا تنها...!
اما از تو چه پنهان بین این آدم ها کسانی هستند که بودند، طفلی آن ها که فدای بقیه میشوند.
شاید روزی دیگر، دوباره باشم.
شاید وقتی که تکلیف بعضی چیزها مشخص شود.
بدانم که هر اتفاقی که افتاد بی تقصیر بودم!
تو میفهمی آناتان! نه؟

 

 

 

 

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۱۳
Its Mans

ببار باران...

"من سفر کرده ای دارم که پشتش آب نریخته ام!"

ببار که غبار بشویی از راه...

آدم این حوا سالهاست از پیدا کردنش نا امید شده...

سالهاست که عکس دسته ی چمدان مانده در دستش آخرین عکس آلبوم ذهن خالی من شده...

ببار که آن روز هم باران بود...

که میرفت و پیراهنش لک میشد از خیسی و از موهایش رود جاری بود...

صورت من تمام گریه شد...

سالهاست که پشت سرش میدوم و نمیرسم!

بزن و بشور رنگ آسمان را...

آبی ناشگون است!
 باید که سیاه شود!
 سالهاست که از جای پا گذاشتن در رد گل کفش هایش خسته شدم...
 ببار و بشورش که دیگر دل کنده ام
 از خودش ...
از عطرش ...
 از یادش ...
 از پژواک "خدانگهدار"ش ...
 از زمزمه ی "مواظب خودت باش"ش ...
 راضی شده ام به یک چتر سیاه!
که با آن در دستم پشت سرش دویدم 
"سرما میخوری"
جا گذاشت...
من و چتر را...
 نه نبار!
در خیال خیابان های ناتمام شهر قلبم او همیشه در حال رفتن است
 نبار باران!
 عشقم خیس میشود
 دیگر کسی نیست برایش چتر بگیرد  



  پ.ن : زمانی که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند یکی از آن ها بر کوه مروه و دیگری بر کوه صفا فرود آمد. پس از هفت سال جستجو توانستند یکدیگر را پیدا کنند!

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۰
Its Mans
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۷
Its Mans

 

 

 



پر کن پیاله را کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!

این جامها که در پی هم می شود تهی

 

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد!

 

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام 
 تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم  
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی   
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا  
تا شهر یادها  
دیگر شراب هم   
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد! 


هان ای عقاب عشق  
از اوج قله های مه آلود دوردست! 
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من  
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!


در را ه زندگی
  با این همه تلاش و تمنا و تشنگی   
با این که ناله می کنم از دل که:
  آب......... آب........
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد 

پر کن پیاله را...!

    فریدون مشیری

 

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۱
Its Mans

هنوز نگرانت هستم

ناگفته ها بسیارند
اما تو خیال کن تمام آن حرف ها، حرف دل من بود
 آن "برو" ها...
تو گوش نکن به صدای قلبم، به طوفان وجودم
به سکوتم گوش کن، به همان حرف های سطحی که زدم 

 

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۰۹
Its Mans

حرف هایی هست که....

به دیوار باید گفت

همان دیواری که سر را به آن تکیه میدهی و اشک میریزی!

به همان اشک باید سپرد

اشکی که در سکوت میریزی

به همان سکوت حتی!

سکوت ناشی از تنهاییت

به همان تنهایی باید گفت

تنهایی که تنهایت نمیگذارد

باید لبخند زد گر چه پر درد!

حرف هایی هست که...

نباید زد!

باید لال شد

دنیا آنقدر غمگین شده که کسی دیگر تاب حرف های تو یکی را ندارد...!  

 


 

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۰
Its Mans
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۱
Its Mans

         
در کنار امواج خروشان که نور را بلعیده اند...
در امتداد خط غروب خورشید...
تا ابد میخواند...
نا آرام و سرگشته...
بازمانده ی نسلی از آتش...
صدایش هنوز با جنبش قطرات آب به گوش میرسد...
سوگند به انتها رسید...
تا ابد خلع ید شدید!


 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۶
Its Mans

بعضی اسم ها اصلا می آیند تا در زندگیت خاص باشند...
از یک جا به بعد هی تکرار میشوند...

شاید هم تو فکر میکنی تکرار میشوند(؟)

اما بی شک خاصند!

بعد از یک آدم که خاص میشود و اسمش هم خاص میشود هرکس که بیاید و اسم او را داشته باشد در دلت میپرسی تو هم "فلانی" هستی؟!

بعد میگویی نه!

این فلانی که به آن فلانی ربط ندارد ...

اما وقتی کمی گذشت او هم خاص میشود و ...

اصلا انگار بعضی اسم ها از بدو سرشتن خاکت برایت مقدر شده اند!

 انگار در سرنوشت هستند!

که هر بار بیایند دست روی گلویت میگذارند و تعادل دم و بازدمت را به هم بزنند

انگار که این اسم لعـــ ... -__- این اسم قسم خورده تا همیشه سردرگمت کند!

در آدم های مختلف ...

 با روش ها و احساسات متفاوت ...

اما از یک جا به بعد میفهمی که تقصیر آدم ها نیست!

تقصیر اسم است!

 بله... اسم.

آهای "فلانی" ها...

مواظب اسم دیوانه کننده تان باشید :)

شاید تصمیم بگیرم دیگر جواب سلام هیچ "فلانی" را ندهم :/

 

 

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۲
Its Mans