سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

.::چند خط افسانه::.

سرزمین تینا

«مادرم می گفت وقتی شب بشه و هوا تاریک، افسانه ها بیدار میشن...!»

خوب... اینجا همیشه شبه :)

آخرین نظرات

نمیدونم چند وقته ننوشتم... نمی دونم اون روزا که برای آخرین بار نوشتم بهتر بودم یا الان... از فاز دپ خوشم نمیاد و دپرس هم نیستم. با این که به نتایج امید ندارم. با اینکه فکر آینده بهم اصلا انگیزه نمیده. با اینکه بهترین دوستام رو ندارم. با اینکه چند روز یه بار بدنم شروع میکنه به آزار دادنم. و با اینکه تو آردا.... اما بازم انگار دپرس نیستم. شایدم نوعی افسردگی باشه. شاید... این که اینقدر بی حس و حال و خنثی شدم. اصلا برام فرق نداره کی رفته کی نرفته. یا این که چه بلایی ممکنه سرشون بیاد. اصلا برام فرق نداره. حوصله ی لوس بازیای تبریک تولد و این چیزا رو هم اصلا ندارم. کلا دارم به آدم مزخرفی تبدیل میشم. انگار دیگه برام فرق نداره کی بودم و حالا کی هستم. و کیا تو زندگیم بودن! 

چی بگم.... جالب به نظر نمیاد.... 

از دو نفر حس تنفر دارم. شایدم نه... اما حرصم میدن.... حتی خاطراتشون... شاید لایق این حرص خوردن نباشند اما به هر حال..... کارایی که کردن باعث این وضع شده... حداقل تو یه مورد من چندان تقصیری ندارم. بنظرم ندارم... بسه.....!

۲ نظر ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷
Its Mans

نمیدونس تا حالا اینقدر... گیج... عصبانی... بودم یا نه!دلم دوش آب سرد میخواد و یه مشت فحش +18 به باعث و بانی اتفاقات این روزا !

۱ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸
Its Mans

 

 

 

 

 

دانی از زندگی چه میخواهم...
من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود...

بار دیگر تو، بار دیگر تو

***

به به! به به! حضرت "عشق" محترم. بفرمایید یک فنجون چای! (اسمایل هل دادن فنجان چای به سمت عالی جناب) چی؟ چرا دارم چپ چپ نگاهت میکنم؟ نه دوست عزیز! من کلا نگاهم اینطوریه. بله!
خب... باشه بابا جان... بریم سراغ گفت و گومون. لازم نیست اینقدر غر بزنی که سرت شلوغه و هزار جا باید سر بزنی. منم عاشق چشم و ابروی شما نیستم که چای و گفت و گو رو بهونه کنم تا ببینمت. بله؟ دیگه چی؟ نه عزیز این وصله ها به ما نمیچسپه... من از اوناش نیستم که مشتاق دیدار تو باشم و همش از خدا بخوامت. چه از خود راضی! بذار بریم سر اصل مطلب. چایت سرت نشه حضرت عشق!
اول از خودم شروع کنم و رک و پوست کنده بهت بگم اصلا از شما خوشم نمیاد. من ذات واقعیت رو میبینم. اینقدر بی رحمی که کلی آدم رو بدبخت کردی و عین خیالت نیست. والا! چقدر هم خونسرد داری چای مینوشی. میدونی چند نفر به خاطر تو خودکشی کردند؟ یا چند نفر دیگران رو کشتند؟ چند تا آدم رو بی کس کردی؟ ای بابا! صداتو بیار پایین. خب راست میگم. یکیش خود من! داری تمام دوستام رو ازم می گیری دیگه! اما خدا شاهده دست بذاری رو خونواده م همین یه ذره حرمت و احترامت رو هم نگه نمیدارم. من جوونم و گستاخ؟! اصلا شما خودت چند سالته؟ چند؟! به قدمت آدمی؟ یعنی آدم و حوا هم عاشق بودند؟ خب آخه اون دو نفر که چاره ای جز انتخاب همدیگه نداشتند. نه دیگه! اغراق نکن! چطور شما هدیه ی خدا به انسانی؟ نه. قبول ندارم.
ببین شما بدجنسی! ظالمی! یه آدم همه چی تموم رو فرض کن. زیبا... باهوش... ثروتمند و... وقتی میبینی هیچ نقطه ضعف بزرگی نداره میری سراغش و تمام! به یه آدم دیگه وصلش میکنی و واسش یه نقطه ضعف خیلی بزرگ میسازی! احمقش میکنی! غرورش رو میشکنی! بخاطر چی؟ که ثابت کنى قدرتمندی! یا اصلا به اون آدمای هیچی ندار چیکار داری؟ بذار تو نداریش بمیره. میری سراغش که چی؟ چایت رو تلخ نخور جناب! قند بفرما... داشتم میگفتم... دهه... دروغ که نمیگم! حقیقت تلخه دیگه. عجب چرا میخندی جناب؟ نه بابا! آخه چطور حقیقتم جلوی تو کم میاره؟ (اسمایل سر کشیدن چای سرد و تلخ)... راستش رو بخوای آبم باهات تو یه جوب نمیره! یه وقت دیگه؟ فکرنکنم. اما باشه! اگه بازم حرف داشتم باهات، همینجا بهت خبر میدم . دفعه ی بعد نسکافه بزنیم. نه! نه! عمرا اگه بذارم. خودم حساب میکنم... یادت نره سمت من و خونوادم نیای جناب.
نخیر! پشیمون نمیشم.
خدا نگهدار... تا بعد...

 

 

 

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶
Its Mans

 


میشه یه آدم، آدم باشه اما آدم نباشه؟
یعنی اینقدر عجیب بنظر بیاد که انگار اهل این زمینه اما آدم نیست.
یا آدمه اما اهل این زمین نیست.
من از جایی دیگرم انگار... در ورای آینه هایی که من را من نشان میدهند، منی واقعی در انتظارم است...

کاش دنیاها در داشتند...

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
Its Mans

رفیق! نمیدونی چقدر نگرانتم. دردی هم افتاده به جونم که نمیذاره پیام بدم. همش از خودم میپرسم کجاست؟ رفته؟ و بعد بغض... اگه رفته باشی... کجایی رفیقم؟ دقیقا کجایی؟ دلم به لایکت خوش شده فقط... اعترافش سخته اما دلتنگتم و نگران! مواظب خودت باش و امیدوارم... ای خدا! برام خاطره ی بد نساز رفیق. منتظرتم... منتظرتم...

 

 

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
Its Mans

 

أحوالات کنونی من : 

 

 

تڪ و تنها بودم

ما بین چندین میلیون آدم

مثل این بود ڪـہ در قایق شکسته اے

نشستم و در دریا گم شده ام

حس میڪردم ڪـہ مرا با افتضاح

از جامعـہ آدم ها

بیرون ڪـرده اند.


  #صـــادق_هدایـت


***
از همه بیزارم و همه از من بیزار و این روزا دوستان! خوب دارن معرفت نشون میدند...!
در حقیقت تو این زماناست که آدم میفهمه شخصیت حقیقی هر شخص چقدر نزدیک به شعارهاشه..

حرف دیگری برای نوشتن نیست...!
:دی

پ.ن: از این عکس تکراری حس خوبی می گیرم.

۲ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۱
Its Mans

 

 

 

 


تا به امروز که از خدا عمر گرفتم...
بعضی داستان ها و کتاب رو صرفا به خاطر موضوعش خوندم و ادامه دادم
بعضی ها رو به خاطر قلم زیبا و لحن روایت جالب نویسنده ...
بعضی ها رو به خاطر شخصیت های دوست داشتنیش ...
و بعضی کتاب ها رو به خطر اتفاقات جالب داستان ...
 اما خیلی کم داستان هایی رو پیدا کردم که تمام این ها رو داشته باشه و به این دلیل حسی رو بهم القا کنه که اسمش رو بذارم "لذت" ...نه! "اوج لذت"
حتما هم قرار نیست این اثر خیلی معروف باشه بلکه
میتونه فن فیکشنی ازجناب  اله ماکیل کاربر سایت آردا باشه که چند وقت پیش خوندم. یعنی فن فیکشن "بازگشت" باشه.
بی اغراق، اصلا فکر نمیکردم اینقدر جذبم کنه.
مخصوصا اینکه داستان های زیادی رو با این موضوع خونده بودم که جز بازنویسی شده ی "بازگشت ملکور" هیچ کدوم چنگی به دل نزدند. اول هم فکر کردم موضوعش بازگشت به دنیای آرداست اما اینطور نبود. در واقع بنظر من وقتی کسى این موضوع، یعنی بازگشت ارباب پلیدی های آردا رو برای نوشتن انتخاب میکنه دو حالت داره که ترجیح میدم حالتاش رو بازگو نکنم :دی
 در مورد کل داستان خب معیارایی که بالا گفتم برای "من" کامل داشت. ممکنه شخص دیگه این نظر رو نداشته باشه! قسمت هایی که راجع به دوران اول و قبلش و دوران چهارم بود نسبت به داستان های خود استاد، که این داستان در چارچوبش بود، خوب پرداخته شده بود. کاری که خودم سعی داشتم تو "عطر خوش گل های غربی" انجام بدم اما فکر نکنم تا این اندازه موفق بوده باشم. ( باید یه بار اون رو هم به روش فراستی نقد کنم :/ و خودم رو کمی بکوبم! ) مشخص بود که روش فکر شده و کار شده و در عین اشاره به نوشته های دیگه توش خلاقیت هم به کار رفته بود. 
  اما... بیشتر دوست دارم راجع به شخصیت ها بگم...
اول دنیل: یه آدم. کاملا عادی!به شدت پولدار، به شدت خوش قیافه، به شدت خوش تیپ، مغرور، خاص و... نیست. اهل قهرمان بازی نیست. ترس تو وجودش هست. عصبانیت هست. ضعف هست. کنجکاویش در حد هر آدم دیگه یی هست که سالهاست با زندگی روزمره ش عجین شده و واکنشاش هم طبیعیه! اما دست سرنوشت تو موقعیت خاصی قرارش داده و این روند شاید بتونه ازش یه قهرمان بسازه...الان هم نسبتا ساخته و اون مشخصه تغییر کرده. شاید هم در حالت کلی کمی سریع بوده اما با توجه به محدودیت حجم داستان باید باهاش کنار اومد.
 ایلین: کمی شهاب وار اومد و رفت. (رفت؟!) کمی شبیه ائووین بود. اما شخصیت ائووین برام باور پذیرتر بود. ایلین سلحشورتر بود و به نظر بدون نقطه ضعف میومد که در مورد ائووین نقاط ضعف و منفی بهتر نشون داده شده بود. اما شخصیت ایلین هم اغراق آمیز نبود. شاید اگه بیشتر بهش پرداخته می شد یا بشه ارتباط باهاش بازم راحت تر بشه. اما به دنیل میومد :دی
 گلورفیندل: کاملا به تصوراتم نزدیک بود. خوب و دوست داشتنی و فرمانده! حرف دیگری نیست...
 ماگلور: نبود! :دی به تصوراتم نزدیک نبود. در واقع تخریب شدم اصلا... یعنی اگر هم بخوام انصافانه! نگاه کنم خب رفتاراش طبیعیه اما هر کس تصوراتی داره دیگه ._. منم ماگلور رو آدمی (الفی) بسیار آروم فرض میکردم که موقع کشت و کشتار، سوگند خوردن و دزدیدن سیلماریل هم... خب لابد شیطون تو جلدش رفته بود و خودش از روی میل این کارو نکرده بود و الان دیدم خیلی رمانتیک و لطیف در موردش فکر میکردم :/ انتظار نداشتم خشن باشه اما الان دچار سه گانگی شدم. وقتی میخونم قد و بالای ماگلور، ابروهای قرمز مائدروس و صورت عبوس کارانتیر (تصوراتم بعد از خوندن قسمت هایی از بانوی بره تیل به قلم جناب تور) تو ذهنم میاد. جالبه که موهاش هی بلند و مجعد سیاه میشه و هی کوتاه و کم پشت سیاه :|امیدوارم کسی بهم نخنده (کم مخاطبی نعمته ها :دی) میدونم مثل هیولاها میشه اما خب سه گانگیه دیگه والا دست خودم نیست. بگذریم... وقتی میخونمش دلم برای مائدروس تنگ میشه :(( کاش زنده بود! هی روزگار... وقتی اومد کمک دنیل که آدانل رو خاک کنه، دوست داشتم دست بذارم رو شونه ش (به چشم برادری) و بگم دمت گرم دادا! مرامتو عشقه! وقتی هم که که منتظر مورگوت بود حالت جالبی داشت و مرگش هم... 
برحال ماگلور نقطه ثقل داستان بود برام! 
و در آخر...
 پدربزرگ: واقعا شبیه پدربزرگ ها بود...نقطه ی خاص داستان! همیشه دلم برای اورک ها میسوخت، برای پاکی از دست رفته شون اما هرگز نتونستم خوب درکشون کنم. مثل رفتار شخصیت های دیگه دلسوزیم همراه با تنفر بود اما الان نظرم عوض شد. جالبیش اینجاست که پدربزرگ هم شخصیت اغراق شده یی نبود. به اندازه اورک بودنش بد بود. کاملا خوب و پاک نبود اما... مظلوم بود. حق داشت. به کدوم گناه پاکی و زیباییش رو از دست داد؟ و در برابر پاکی از دست رفته ش چه دلداری از خویشان و خدایان دید؟ هیچ! 
به خاطر اتفاقی که خودش مسببش نبود پس زده شد. کجا رو داشت بره جز پیش کسی که ازش متنفر بود و میترسید؟ اینجا چقدر خوب این حرف استاد روایت شده بود.  به هر حال اونقدری تاثیر گذار بود که من به خاطرش اشک بریزم. به خاطر یک "اورک" اونم من که برای هیچ کدوم از شخصیت های آردا اینطور اشک نریختم...
 مظلوم و تنها بود و مظلوم و تنها مرد...
 و شاید اوج داستان آدانل اون نوشته ی ماگلور بر سر قبرش بود... اینجا الفی آرمیده است...!
 درآخر آخر... مشک آن است که خود ببوید!
نه آن که عطار بگوید! 
برای خوندن فن فیکشن بازگشت به لینک ها مراجعه کنید. (به روش الن ;) )

پ.ن: عکس تزئینیست و انتخاب خودم برای متن! 
پ.ن: چقدر راحت و شیرینه اینجا نوشتن! 
#هر_ کسی_ کاو_ دور_ ماند_ از_ اصل_ خویش باز_ جوید _ روزگار_ وصل_ خویش
#اصل_مورگوت_کجاست؟

م.S

 

۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
Its Mans
 





این کلیپ از بهترین کلیپایی که در رابطه با دنیای تالکین دیدم...کلیپ نفرین ماندوس! یا شاید پیشگویی ماندوس...
نه به این خاطر که عکس نوشته هاش کار خودم بود. بلکه موضوعش رو خیلی دوست دارم و هنر GreenLeaf گرامی هم بسیار زیباست :)
+عکس نوشته های تکی رو هم بعدا خواهم گذاشت گرچه جذابیت چندانی ندارند.

پس چنین شد که نولدور نفرین شدند... به سبب طغیان در برابر والار، اربابان آردا و ریختن خون خویشان... چه اشک های بی حد و حصر که نخواهید ریخت...

دریافت نفرین ماندوس
حجم: 19.2 مگابایت
 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۳
Its Mans




انیمیشن رییس مزرعه!
انیمیشنی که در عین خنده و مسخره بازی لحظات غم انگیز هم داره و البته تاثیر گذار...!
 بن، گاوی که رییس مزرعه ست و دوست داره پسرش جاش رو بگیره اما اوتیس عیاش و بی خیاله! به نظرش پدرش داره سخت میگیره....
 
بن: یه مرد قوی از خودش دفاع می کنه. یه مرد قوی تر از دیگرون!
اوتیس: آره آره گرفتم. یه مرد قوی دفاع وایمیسه. یه مرد قوی ترم دفاع. فوق نهایت دروازه بان! خودشه دیگه؟ رفت تو ملاجم...دیدی گوساله ت گاو شد؟! عزت زیاد! 

 

 

***
 



وقتی اوتیس وسط عشق و حالشه، بن یه تنه جلوی چند تا کایوت (مثل شغالند بنظرم) می ایسته و بعدم...  

مرغ: اوتیس... (اوتیس در حال خندیدن) پدرت...
اوتیس: بابا!! کجایی مرد؟ 

 

 

 

 

***


 و اوج داستان جایی که گوساله واقعا گاو میشه! اوتیس به آشیانه ی کایوت ها میره تا بعد از کلی بی عرضگی مرغا رو نجات بده و مثل بن یه تنه جلوشون می ایسته... تا دوستانش برسند ... در آخر اوتیس یه رئیس واقعی میشه اما بن دیگه نیست که مرد شدنش رو به چشم ببینه...

  من همونم که یه روز .... میخواستم دریا بشم .... میخواستم بزرگترین .... دریای دنیا بشم .... آرزو داشتم برم .... تا به دریا برسم.... شبو آتیش بزنم... تا به فردا برسم .... تنهای تنها تو دشت .... زیر سقف آسمون .... کسی یار من نبود .... جز خدای مهربون .... میخواستم بزرگ بشی .... پسرم مثل یه مرد .... نشد اما ببینم .... خوابیدم تو گور سرد ....

 پ.ن.1 : دیالوگا رو از خاطره ذهنی خودم نوشتم.  پ.ن.2 : این آهنگ توسط دوبلور بن، آقای محمدرضا علیمردانی خونده میشه. احتما اقتباسی از آهنگ "مرداب" هست که توسط گوگوش و آقای شماعی زاده خونده شده. اما شعر آقای علیمردانی هم با صدای بم ایشون فوق العاده هست :)

 

 

 

 

 

***
 

 البته بد هم نیست اینجا یکی از معروف ترین شعرهای طنز این انیمیشن رو هم بیارم :دی

  اوتیس: من بودم و جوجه خروس... فردی و موش ملوس...کله شدیم تو مرغ دونی...یهو دیدیم شدیم عروس...حالا بیا منو ببوس :| ...حیف که فقط ماها بودیم...نه که تک و تنها بودیم...بدون شوما بودیم...اگه شمام اونجا بودین...الان یا تو ابرا بودین...یا قاطی نفتا بودین :|
 بن: ببند فکو یه جا بشین!
 اوتیس: چشم! فکو بستیم یه جا نشستیم.

بعد نوشت: خیلیامون یه اوتیس درون داریم. طفلکی پدرهامون...
م.S


دریافت آواز مرداب بن (محمدرضا علیمردانی)
حجم: 5.08 مگابایت
 

 

۲۷ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۹
Its Mans

 


هنوز هم به خوبی به یاد دارم...
 دخترک بی پناه گمشده
 به راستی هیچ چیز نمیدانستی، جز گریستن!
بانوی اشک ها
نامی که برایت برگزیدیم برازنده ات بود
نی نیل...
من دیر زمانیست که در جستجوی آرامشم
چه شد که آن را تنها در چشمان اشک بار تو یافتم؟
جوابش را نمیدانم اما...
از یک چیز اطمینان دارم!
هیچ جنگی برای من به سختی جنگ در میدان چشمان تو نبود
من اژدها به سریم که در هرم آتش عشق اژدها نفس تو میسوزم و برای نبرد با آن، در وجود خود رقص مرگ میکنم
اما اکنون تسلیم شدن و شمشیر افکندن در برابر تو را پیروزمندانه تر میبینم


گفتم عشق...!
عشق چیزی بود که سال ها پیش در دست پدرم دیدم
وقتی که خنجرش را به من هدیه کرد
پدری که پس از آن دیگر دستش هیچ گاه روی شانه ام ننشست
 

عشق چیزی بود که در نگاه مادرم دیدم
وقتی که برای آخرین بار مرا بدرود گفت

 

عشق چیزی بود که در آخرین خنده های لالایت دیدم
خواهری که تمام شادی را با خود از این دنیا برد


عشق حتی تکرار نام نیه‌نور بود
خواهری که تنها نامش را شنیدم


گمان می‌کردم همه این چیزها رفته‌اند اما حالا در وجود تو می‌بینمشان
 عشق چیزی است که در اشک های تو می‌جویمش... نی‌نیل!


براندیر با تو از سایه ی در تعقیب من سخن گفته است
 اما من به تو اطمینان میدهم...
دیر زمانی‌ست که تاریکی مقهور من شده.


من اکنون رو به نور می‌روم و سایه و نفرین را پشت سر می‌گذارم!
اکنون جرعت می‌کنم و به تو می‌گویم...
اگر دست در دست من نهی و با در این زندگی همراه شوی...
دیگر هیچ چیز، شادمانیم را تهدید نخواهد کرد.


گرچه خود را تورامبار خواندم... من تورینم، پسر هورین!


کسی که بیش از همه برای تو خواستار شادی است


تو که روشنی بخش روزهای تاریک منی
و پایان طلسم زندگی من!

 

 

۱ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۳
Its Mans